امام حسین (ع) به محمود سلاخ امان داد

چه حرهایی که در این دستگاه به راه آمدند و چه رسول ترک‌ها و علی گندآبی‌هایی که دلشان را تسلیم سالار شهیدان کربلا کردند. «محمود صدیّه» یکی از لوطی‌های تهران است که سالها پیش توبه کرده و در دستگاه سیدالشهداء(ع) پیر شده است.

به گزارش زرین نامه به نقل از فارس ؛ علی جواهری: «اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاه» حکایت‌های زیادی در دستگاه امام حسین (ع) وجود دارد که مصداق دقیقی از معنای این جمله است. چه حرهایی که در این دستگاه به راه آمدند و چه رسول ترک‌ها و علی گندآبی‌هایی که دلشان را تسلیم سالار شهیدان کربلا کردند. «محمود صدیّه» 70 ساله معروف به «دایی محمود» از لوطی‌های قدیمی تهران است. او از بزن‌بهادرهایی بود که همراه طیب و برادران هفت‌کچلون حکایت‌هایی بسیاری داشته است. اما یک‌باره تمام خلاف‌ها را کنار می‌گذارد و توبه می‌کند و به قول خودش نوکر اهل‌بیت (ع) می‌شود: «منِ محمود سلاخ، زمانی راهم به ناکجا بود و زمین و زمان از دستم امان نداشت. ولی یک روز جلو امام حسین (ع) لنگ انداختم و توبه کردم. امام حسین (ع) خیلی کارش درست است. در اوج تنهایی به داد آدم می رسد؛ همان‌طور که به داد من رسید. آن‌وقت باید مرد باشی و به راه بیایی.» دایی محمود حالا معتمد مردم و کلیددار مسجد «مظفر» بازار تهران است و اعتبار کلامش حرمتی برای گره‌گشایی گرفتاران و نیازمندان می‌شود.

روایت عشق و دلدادگی

در ورودی خانه‌اش پرچم «یا اباعبدالله الحسین (ع)» نصب‌کرده است. با لبخند و احوالپرسی گرمی به استقبال می‌آید. گویی سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم. مرا به داخل خانه دعوت می‌کند. دقیقاً روبه روی در ورودی، حسینیه کوچکی هست که هیئت‌های هفتگی در آن برگزار می‌شود؛ ساده‌تر از خانه دایی محمود با اتاق‌های کوچک و یک حوض آبی وسط حیاط. سبک و لحن صحبت کردنش آدم را یاد لوطی‌های قدیم می‌اندازد، داش‌مشتی است. بدون اینکه فرصت سؤال کردن بدهد حرف دلش را به زبان می‌آورد: «ببین هرچقدر تیز باشی و اهل برنامه، یک‌جاهایی باید دستی را بکشی و بزنی بغل. چون به‌جایی می‌رسی که برایت جا می‌افتد که هیچی نیستی. آن‌وقت می‌فهمی عمرت را باخته ای. منِ محمود سلاخ، زمانی گاوکش کشتارگاه بودم. زمانی راهم به ناکجا بود. دور، دور ما بود و صفا می‌کردیم. کسی جرئت نداشت به ما بگوید بالای چشمتان ابروست.» دایی محمود اینها را می‌گوید و بعد به لباسش اشاره می‌کند که خط اتوی مرتبی دارد و می‌گوید: «زمانی برای خودم خوش‌تیپ بودم. کشتی می‌گرفتم و چند دوره قهرمان استان شدم. دوستانم محمدفرهنگ دوست، حسین حیدری، نعمت میرهادی،حاج‌آقا صنعت‌کاران و مرحوم رحمت‌الله غفوریان مربی رشته کشتی‌ام بود. اما زمانی رسید که نوکر آقایی شدم که ادب را از او یاد گرفتم. یاد گرفتم که زور بازو برای کمک به افتادگان است؛ نه برای خودنمایی و زورگویی. حالا اگر لایق باشم سالهاست کفش‌جفت‌کن هیئت امام حسین (ع) هستم.»

جلو امام حسین (ع) لنگ انداختم

آه عمیقی از نهان پیرمرد بلند می‌شود و بغض غریبی راه گلویش را می بندد. اما بر خودش مسلط می شود و می‌گوید: «یک روز جلو امام حسین (ع) لنگ انداختم و توبه کردم.یک‌بار سر یک دعوا پایم بدجوری چاقو خورد؛ طوری که می‌خواستند قطعش کنند. خیلی پریشان بودم. احساس بدی داشتم. از خانه بیرون نمی‌رفتم تا کسی مرا نبیند. چون خیلی افت داشت. نمی‌توانستم تصور کنم آن‌همه برو بیا یک‌دفعه تمام شد. یک روز نیمه‌های شب لنگان‌لنگان در کوچه پس‌کوچه‌ها پرسه می‌زدم که دیدم خانه ‌یکی از اهالی روضه است. در دلم گفتم: این‌ها هم بیکارند. شاه نمی‌گذارد روضه بگیرند ولی خودشان را به هر دری می‌زنند تا مجلس برگزار کنند. سریع زبانم را گاز گرفتم و رفتم گوشه مجلس نشستم. در آن مجلس روضه کلی صفا کردم. گفتم: ببین یک آدم چند صدسال پیش در راه خدا جانش را داده ولی هنوز به خاطرش گریه می‌کنند و به او عشق می‌ورزند. اما تو یک چاقو به پایت خورده رفقایت رهایت کرده‌اند. محمود! حواست را جفت کن. راهت غلط است که حالا این‌طور حیرانی. همان‌جا به امام حسین(ع) قول دادم همه خلاف‌ها را کنار بگذارم و نوکر اهل‌بیت (ع) شوم. به چند روز نرسید روی پایی که قرار بود قطع شود ایستادم و راه می‌رفتم. به همه رفیق‌هایم گفتم: اگر می‌خواهید با من باشید باید مثل من کارهای خلاف را کنار بگذارید و امام‌حسینی شوید.»

نزدیک‌ترین راه به الله حسین(ع) است

همچنان که اشک از چشمانش جاری می‌شود و بغضش را بریده‌بریده مهار می‌کنند با صدایی لرزان می‌گوید: «فرمانده عشاق دل‌آگاه حسین(ع) است/ بیراهه مرو! ساده‌ترین راه حسین(ع) است/از مردم گمراه جهان راه مجویید/ نزدیک‌ترین راه به الله حسین(ع) است. از آن ‌پس شدم مرید شیخ رجبعلی خیاط که بچه محله‌مان بود. شیخ یک روز به من گفت: آقا محمود! خوش به حالت که دورت را پر از خدا کردی و بدا به حال کسی که در غفلت بماند.»

گوشه حسینیه در ویترین شیشه‌ای پر از افتخارات ورزشی در رشته کشتی دایی محمود است. می‌گوید: «بهترین افتخار آدم‌ها نام نیک است. این راه هم بگویم که هیچ کاری در این دنیا بدون جواب نمی ماند. یادم می‌آید یک‌بار از کشتارگاه به خانه می‌آمدم. تازه حقوق گرفته بودم. زن میانسالی جلویم را گرفت و به من گفت: پهلوان! تمام جهیزیه دخترم گیر 500 تومان است که به هر دری زدم نتوانستم تهیه‌اش کنم. من که هزار تومان حقوقم بود دست در جیبم کردم و پولی را که آن زن می‌خواست به او دادم. درست ۲۰سال بعد وقتی می‌خواستم پسرم را زن بدهم همسرم به من گفت: محمود! 20 میلیون تومان پول لازم داریم. خب من فقط حقوق بازنشستگی کشتارگاه را می‌گیرم و کلاً یک‌ میلیون تومان داشتم. به خانمم گفتم: ان شاءالله جور می‌شود. خیلی ناراحت بودم. گفتم: یا امام حسین (ع) یک‌عمر نوکری ات را کردم. هرچه داشتم را در راهت دادم. اکنون با این سن و سال چطور می تونم این‌همه پول جور کنم؟ خودت ردیفش کن. فردای آن روز یک نفر از بازاری‌ها صدایم کرد و گفت: یادت است چند سال پیش گرفتار بودم کمکم کردی و آبرویم را خریدی؟ آن‌وقت یک چک نوشت و جلویم گذاشت گفت: این همان پولی است که 10سال پیش به من دادی. اگر فکر می‌کنی بیشتر است بیشتر بنویسم. مبلغ چک را نگاه کردم؛ دیدم بیشتر از آن چیزی است که نیاز دارم. بااین‌حال چک را برگرداندنم و گفتم در مرام ما نیست پولی را که دادیم پس بگیریم. اما آن بازاری به اصرار چک را به من داد. عروسی پسرم را گرفتم. مقداری را هم‌ خرج خانه کردم.»

وقتی پشت سید ایستادیم

الفبای لوطی‌های قدیم تنها یک واژه داشت؛ آن‌هم «معرفت» بود؛ معرفتی که قیمتش طلا بود و عیارش حرمت یک حرف. خاطرات دایی محمود وقتی به انقلاب اسلامی می‌رسد ماجراهایی شنیدنی‌تری دارد: «طیب بچه محله ما بود. بعد از اینکه خواستند علیه امام (ره) در تلویزیون صحبت کند گفت: تا امروز پشت هیچ سیدی حرف نزده‌ام؛ از این به بعد هم حرف نخواهم زد. بالاخره برایمان هم افت داشت نامردی کنیم. خوب یادم است مأموران رژیم مدام در خیابان تردد می‌کردند و هرکسی کوچک‌ترین رفتار مشکوکی داشت دستگیرش می‌کردند. وقتی درس‌خوان‌های محله و آنهایی که سرشان بیشتر از ما در حساب‌وکتاب بود می‌خواستند اعلامیه های امام(ره) را پخش کنند با یکی از لوطی‌ها محله راهی می‌شدند. آن وقت حتی مأموران ژاندامری جرئت نداشتند کاری به آنها داشته باشند. همین ‌که مراقب بچه‌های انقلابی بودیم برایمان ارزش بود.»

این لوطی با آب و تاب درباره گذشته سخن می‌گوید و با بیان اینکه انقلاب اسلامی حاصل رشادت‌های مردمی است که جانشان را فدا کردند و این خون‌ها را هیچ‌کس نمی‌تواند پایمال کند می‌افزاید: «درست است که سواد درستی نداریم و ادبیاتمان غلط است ولی اندازه دو زار مرام سرمان می‌شود. البته نامردهایی هم بودند که در همسایگی بچه‌محل‌ها را می‌فروختند. یکی از ساواکی‌هایی که خون بچه‌های انقلابی را به شیشه می‌کرد را شناسایی کرده بودم که مدام راپورت می‌داد. تا اینکه وقتی داشت در باجه تلفن آمار بچه‌ها را می‌داد پشت سرش ظاهر شدم. وقتی برگشت با هم چشم در چشم شدیم. می خواستم حسابش را برسم که به دست و پایم افتاد. فقط به او گفتم: خجالت نمی‌کشی همسایه‌ات را می‌فروشی؟ سرش را پایین انداخت. وقتی او را به پایگاه مسجد بردم هیچ‌کس به او کاری نداشت. او را در زیرزمین حبس کردیم. وقتی آن‌همه محبت را دید از انقلابیون شد و به نفع ما کار می‌کرد.»

من کسی نیستم!

عقربه‌های ساعت به‌وقت اذان، نزدیک و دایی محمود آماده می‌شود تا به مسجد برود. اتاق کوچکش در مسجد هم محلی برای رسیدگی به امور خانواده‌های بی‌بضاعت و محروم در حد توانایی‌اش است. تابه ‌حال برای افراد بسیاری آستین بالازده وقدم‌های خیرخواهانه بسیاری برای خشنودی مردم برداشته است. فاصله چند متری خانه تا مسجد را با ذکر خدا قدم برمی‌دارد و در حال باز کردن در مسجد می‌گوید: «هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم از سلاخی در کشتارگاه به خدمت در مسجد محله برسم. رفت‌وآمد در مسجد باعث آرامش روحی و روانی‌ام شده است و انگار همه‌ چیز دارم. البته این را هم از لطف امام حسین(ع) دارم.» چند دقیقه از حضور دایی محمود در مسجد نمی‌گذرد که مراجعان فرصتی برای ادامه صحبت‌هایمان نمی‌دهند. اغلب افرادی که در مسجد به او مراجعه می‌کنند یا می‌خواهند در کار خیر مشارکت کنند یا نیاز و مشکلی دارند که باید حل شود. صدای اذان در فضای مسجد طنین‌انداز می‌شود و دایی محمود قامت می‌بندد تا بار دیگر شکرگذاری کند.

دایی محمود از نگاه مسجدی‌ها و بازاری‌ها

علی سهرابی 57 ساله: هر چه داشته به دیگران بخشیده

دایی محمود مرد باصفایی است که در خانه اهل‌بیت (ع) توبه کرده. خانه‌اش اجاره‌ای است. چون هرچه داشته به دیگران بخشیده. محله بازار پر از معتاد و فقیر است. او آنها را به خانه‌اش می‌برد و غذا می‌دهد. حتی بارها دیده‌ام کمکشان می‌کند تا ترک کنند. بارها دیده‌ام شب‌ها به فقرای محله سر می‌زند و برایشان وسیله می‌برد.

حمید امینی 64 ساله: با خدا معامله می‌کند

بارها گرفتار بوده‌ام و او به من کمک کرده است. به بیماران سر می‌زند و هزینه درمان گرفتاران را می‌دهد. چند وقتی است خودش نیاز به عمل جراحی دارد ولی نمی‌تواند هزینه‌اش را جور کند. امثال او هیچ‌وقت در زندگی نمی‌مانند. چون با خدا معامله می‌کنند. او استاد قرآن هم است و گاهی چیزهایی را به زبان می‌آورد که گویی از عالم دیگری اطلاع دارد. من چنین احساسی دارم و چیزهایی را هم دیده‌ام. به او عنایت شده است و باید هم ‌چنین باشد. چون واقعاً توبه کرد و حسینی شد.

محسن مرادی 45 ساله: امانت‌دار است

تمام راسته‌بازار پول و امانتی‌هایشان را دست او می‌دهند. شاید میلیون‌ها تومان امانت مردم دستش باشد ولی هیچ وقت ندیده و نشنیده‌ام خیانت کرده باشد. خود من بارها امانتی‌های بسیار ارزشمندی پیشش گذاشته ام و صحیح و سالم پس گرفته‌ام. چنین کسی در این دوره زمانه واقعاً جواهر است. خدا حفظش کند.

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه