فرزانه مشاط زاده» مادر دو فرزند نابیناست اما میگوید اگر صدبار هم به عقب برگردد بازهم بچههایش را انتخاب میکند و هرگز از مادری کردن برای آنها پشیمان نمیشود.
به گزارش زرین نامه ؛ وقتی زنی تصمیم میگیرد مادر بشود، رؤیاهای رنگی مادرانه از همان موقع شروع میشود. دست و پای سفید و کوچک فرزندش را میبیند که بعد از تولد توی دستهایش گرفته است. راه رفتنش را تصور میکند، مدرسه رفتنش را و حتی عروس و داماد شدنش. حالا اگر خدا بخواهد بچهای نسبت به آدمهای عادی با نقصی جسمی متولد بشود، فقط مادری که این شرایط را تجربه کرده است میتواند بگوید که سر رؤیاهای مادرانهاش چه بلایی میآید.
صدایش جوان و شاداب است اما وقتی از روزهای سختی کشیدن بچههایش صحبت میکند صدایش آرامآرام پایین میآید و گاهی محو میشود. «فرزانه مشاط زاده» مادری است که یکبار در دوماهگی پسرش «فرشید» و یکبار دیگر در ۱۵ روزگی دخترش «سحر» متوجه شده که بچههایش هیچوقت نمیتوانند او را ببیند. مادری که برای هموار کردن این سختی به خودش چشمهایش را با شال میبندد تا دنیای تاریک پشت چشم بچههایش را تصور کند. زندگی به او زیادتر از چیزی که تصور کنیم سخت گرفته است؛ اما این روزها وقتی درباره خاطرات سپریشدهاش صحبت میکندبا لبخند میگوید: «این چیزها دست خداست ولی همیشه از او خواستهام یا ما سه نفر باهم توی این دنیا باشیم یا هیچکدام نباشیم»
چشمهایم را میبستم تا مثل بچهام نبینم
فرشید مثل بچههای عادی متولد شد. اما دوماهه که بود وقتی او را در آفتاب میبردم میدیدم که در انتهای مردمک چشمش نقطهای سفید دارد. از طرفی نگران بودم و از طرف دیگر میخواستم او را به دکتر ببرم تا مطمئن بشوم مشکلی ندارد. دکترها اول نابینایی فرشید را تشخیص ندادند و گفتند مردمکش نور را دنبال میکند اما چند ماه بعد من خودم امتحان کردم و دیدم نور را دنبال نمیکند. برای همین او را پیش دکتر متخصص دیگری بردیم. با عمل بیهوشی و معاینه انتهای چشم مشخص شد که عنبیه چشم «فرشید» از همان دوران جنینی تشکیل نشده است. همین اتفاق برای فرزند دومم یعنی «سحر» هم افتاد. با این تفاوت که باسابقهای که دکترها از برادرش داشتند و نقض ظاهری چشمهایش که متورم هستند، در ۱۵ روزگی تشخیص نابینایی دادند.
واقعیت این است که من سرسوزنی انتظار شنیدن این موضوع را نداشتم. کارم شده بود اینکه شبها تا دیروقت با چراغهای خاموش بیدار بمانم و گریه کنم. حتی گاهی با روسری و شال چشمهایم را میبستم و میگفتم همانطور که بچهام نمیبیند، من هم نباید ببینم. البته سن زیادی هم نداشتم. زمان تولد «فرشید» ۲۱ ساله بودم. در برابر حوادث اینچنینی نه پختگی داشتم و نه اطلاعات کافی. طبیعی است که در آن دوران بههمریختگی روحی و روانی زیادی داشتم.
هیچوقت احساس مادرانهام به بچهها کم نشد
اینکه بگوییم که یک روز و یکجایی تصمیم گرفتم بچههایم را به همراه نقصی که داشتند بپذیرم، درست نیست. این اتفاق برای من در طول زمان رخ داد؛ اما حتی در آن دوران هم که ازنظر روحی بههمریخته بودم به اینکه بچههایم را رها کنم و یا بهجایی دیگر بسپارم، فکر هم نکردم.
درست است که بچههایم نابینا بودند اما حس مادرانهام نسبت به آنها هیچ فرقی با احساس یک مادر به بچه سالمش نداشت. حتی گاهی در طول این سالها حس کردهام که از خیلی از مادرها احساس عشق بیشتری به بچههایم دارم. چون حس میکنم بچههای سالم میتوانند هر طوری که هست گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند اما من میدانستم که بچههای من این توانایی را ندارند. به خاطر همین مجبور بودم ازنظر روحی و روانی و حتی جسمی همتم را از بقیه مادرها بیشتر کنم.
پاهای دخترم که شکست، کم آوردم
جدای از مشکلات بچهها، در زندگی زناشویی هم با همسرم اختلاف داشتم و درنهایت وقتی «سحر» ششساله و «فرشید» سیزدهساله بود از هم جدا شدیم و من بچهها را دستتنها بزرگ کردم. تنها جایی که کم آوردم زمانی بود که از پدر بچهها جدا شدم و به شهرستان، پیش خانوادهام آمدم. اوایل مشکلات مالی خیلی زیادی داشتیم و بعد از فوت پدرم دیگر خانهای هم نداشتیم. کسی هم حاضر نمیشد به زنی تنها با دو بچه معلول خانه اجاره بدهد.
در این دستتنها بودن، مشکل پوکی استخوان شدید «سحر» عود کرد. هر دو تا بچههایم علاوه بر نابینایی، پوکی استخوان شدید هم دارند. در آن روزهای سخت، ساق پاهای «سحر» مرتب و بدون دلیل از قسمتهای مختلف میشکست. شاید در طول یک سال، هشت بار این اتفاق افتاد. گچ پای راستش را باز میکردیم، پای چپش میشکست. دوباره گچ پای چپ را باز میکردیم پای راستش از جای دیگری میشکست. آن موقع بود که دیگر واقعاً کم آوردم. حتی الآن هم که به آن روزها فکر میکنم این حس کمآوردن و درماندگی را حس میکنم.
با مجالس روضه خودم را آرام میکردم
من لطف و مرحمت خدا در زندگیام را زیاد دیدم. آدمهایی سر راه ما قرار گرفتند که صد در صد میتوانم بگویم خدا با دست خودش اینها را در زندگی ما گذاشت. منبع درآمد من در این سالها شغلهای خانگی بوده است. مثلاً گلهای آکواریوم یا اسکاچ و ازایندست چیزها درست میکنم. اما اینها هیچوقت کفاف هزینههای سنگین درمان بچهها را نمیدهد. همیشه کسانی مثل فرشته پیداشدهاند و به ما کمک کردهاند. مثلاً زمانی که دنبال خانه بودم و هیچکس حاضر نمیشد به ما خانه بدهد یک خانم فرهنگی دنبال ما آمد و گفت اصلاً مشکلی با شرایط شما ندارم و خانهای در اختیار ما گذاشت. در روزهای اوج بیماری «سحر» و حس درماندگی که داشتم، باز دوباره خدا بود که داد من رسید. من به توسل کردن و تأثیر دعا خیلی اعتقاد دارم. میرفتم به مجالس روضه و یا مجالسی که برای شهدا برگزار میشد. بچههایم دردی دارند که هیچ درمانی برای آن وجود ندارد. من با شرکت در این مجالس خودم را آرام میکردم و به ائمه توسل میکردم.
در همین روزها خانم دکتری به من آمپولی معرفی کرد که میگفت استفاده از آن برای بچهها ممنوع است اما تنها راه درمان دختر توست. آن موقع هم فقط مدل خارجی این آمپول پیدا میشد که قیمت هر یک عددش، یکمیلیون وششصدهزار تومان بود. خیلی هم سخت پیدا میشود. یادم میآید یکی از روزهای زمستان بود که آمدم تهران و با صحبت با یکی از مسئولین وزارت بهداشت و چندین بار رفتوآمد، توانستم یک عدد از آن آمپول را پیدا کنم. بعد از تزریق آن آمپول که البته سه تای دیگر هم بعداً گرفتیم، کمکم شکستگیهای دخترم متوقف شد. اما استخوانهای پایش بهطور بدی جوشخورده بودند و برآمده شده بودند که این هم نیاز به عمل داشت. تا سال گذشته که عمل هر دوپایش تمام و شکر خدا سرپا شد.
فرشید پابهپای بچههای عادی درس خواند
فرشید امسال فوقلیسانس قبولشده است. اما واقعاً فقط ۵۰درصد این موفقیت را مدیون من است. اگر آن موقع که فهمیدم نابیناست کسی میگفت، «فرشید» این موفقیتها را کسب میکند باور نمیکردم. با شرایطی که تنها شده بودم و باید خودم زندگی بچهها را اداره میکردم فکر نمیکردم «فرشید» به این موفقیتها برسد. اما خودش به من نشان داد که چقدر باهوش و پرتلاش است و خودش باعث شد که من به آیندهاش امیدوار بشوم و هر کاری که از دستم برمیآید برای اینکه به آرزوهایش برسد انجام بدهم. فرشید از اول خیلی باهوش بود. مثلاً یک سال و سه ماهش بود اما پایتخت ۳۲ کشور دنیا را بلد بود. از هفتماهگی حرف میزد. از ششسالگی به مدرسه نابینایان تهران رفت. همیشه معدلها بالا داشت. اما وقتی به شهرستان آمدیم چون مدرسه نابینایان نبود، قرار شد به مدرسهای عادی برود. آن موقع سوم راهنمایی بود و خیلی از مدیرها او را در مدارسشان قبول نمیکردند. درواقع نمیخواستند زیر بار مسئولیت او بروند.
خود «فرشید» میگوید شب قبل از آن روزی که قرار بود فردایش به مدرسه عادی برود از استرس و اینکه برخورد بقیه با او چه طور است و آیا میتواند کنار بچههای بینا درس بخواند، خوابش نبرده است. اما خوشبختانه در تمام مقاطع تحصیلی دوستان خوب و همراهی داشت که اصلاً او را مسخره نمیکردند.
خودم هم اول باورم نمیشد. میایستادم جلوی در مدرسه و با خودم میگفتم میتواند بین اینهمه بچه عادی گلیم خودش را از آب بیرون بکشد؟ اما «فرشید» با کتابهای خط بریل، پابهپای بقیه درس خواند و چون درسش خوب بود و معلمها هم میدیدند، باهوش است بیشتر هم برایش وقت میگذاشتند.
خود فرشید باعث شد همهجوره برایش تلاش کنم
زمانی که دخترم در بیمارستان بستری بود، ماشینی که خریده بودم را از جلوی بیمارستان دزدیدند. «فرشید» در مقطع دبیرستان آزمون مدرسه نمونه دولتی داده بود و قبولشده بود اما مدرسهاش از خانه خیلی دور بود. آن روزها، علاوه بر رفتوآمد به بیمارستان بقیه روز را در اتوبوسهای خط واحد میگذارندم! «فرشید» را به اتوبوس به مدرسه میبردم و میرفتم بیمارستان. دوباره او را از مدرسه به خانه میآوردم و باز برمیگشتم به بیمارستان.
خود «فرشید» بود که باعث میشد همهجوره برایش تلاش کنم. با خودم میگفتم اگر این بچه به درسش نرسد حیف است. زمان کنکور هم وقتی کنکور آزمایشی شرکت میکرد باهم میرفتیم سر جلسه و تستها را برایش میخواندم و گزینهای که میگفت را علامت میزدم.
ازخداخواستهام همیشه باهم باشیم
زمانی آنقدر مشکلاتمان زیاد بود که اصلاً به آینده فکر نمیکردم. فقط به آن لحظه فکر میکردم که مشکلی که درگیرش هستیم حل بشود. همیشه میگفتم من تلاشم را میکنم باقیاش باخدا.
واقعیت این است که هیچوقت احساس نکردم زندگی خیلی متفاوتی از بقیه دارم. بچههایم نابینا هستند اما من هم مثل بقیه مادر هستم و مثل بقیه مشکلاتی دارم. همین الآن هم به دوستانی که بچههای معلول دارند و با آنها در ارتباطم میگویم فقط به چیزهایی که خدا بهتان داده فکر کنید. فکرتان را رویدادههای خدا متمرکز کنید. نداشتهها را نه به زبان بیاورید و نه حتی به آن فکر کنید. من بچههایم را همهجا میبرم و ذرهای فکر نمیکنم به خاطر مشکلی که دارند باید آنها را از بقیه پنهان کنم. گاهی وقتی بیرون هستیم مردم ما را نگاه میکنند. معمولاً بیاعتنا از کنارشان رد میشوم. اگر کسی به بچههایم نگاه بدی بکند، من نگاه بدتری به او میاندازم که از نگاهش پشیمان بشود(میخندد)
وقتی جدا شدم خیلیها، حتی نزدیکترین کسانم به من میگفتند مسئولیت بچه را قبول نکن. آن موقع من همچشمهایم را بستم هم گوشهایم را و به حرف هیچکس گوش نکردم. اگر صدبار هم به عقب برگردم دوباره بچههایم را انتخاب میکنم. میدانم این چیزها دست خداست. اما همیشه به خدا میگویم تو هرچه برای من خواستهای من گفتهام چشم. من اما فقط یکچیز از تو میخواهم. یا ما سه نفر همیشه باهم باشیم، یا هیچکدام نباشیم.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه