30 ضربه شلاق به خاطر نهی از منکر / بی اعتنایی مسؤولان به نامه امام جمعه مشهد
زرین نامه: قاضی تا توانست به من توهین کرد و بازخواستم کرد. میگفت جای ممنوعه رفتی. بیخود کردی رفتی و در نهایت برایم 6 ماه زندان و 30 ضربه شلاق نوشت!
به گزارش زرین نامه؛ به عنوان یک خبرنگار خیلی با خودم کلنجار رفتم تا احساساتم را در این مطلب دخیل نکنم. بارها نفس های عمیق کشیدم و خودم را آماده کردم که رسالت خبرنگاری ام حفظ شود و فقط یک راوی باشم! یک قلم برای شرح دادن ماجرایی که در مشهد مقدس رخ داد و خدا خواست تا کاملا اتفاقی من و همکارانم در مشرق از آن با خبر شویم.
میخواهم از یک متهم برایتان بنویسم. از یک مرد جوان که جرمی مرتکب شده و به حکم قاضی 30 ضربه شلاق و 6 ماه زندان برایش بریده اند. جرمش هم...اجازه بدهید ماجرا را از زبان خودش روایت کنم.
محمد شیرینیان یک جوان مذهبی و سادهدل است که شهر مشهد را به واسطه امام رضا(ع) دوست دارد و می گوید هر چه دارد از برکت گنبد و گلدسته و بارگاه امام هشتم به دست آورده است. وقتی تلفن زدیم و قصدمان را از گفتگو بیان کردیم خیلی خوشحال شد و یک ساعتی برایمان از ماجراهایی که در چند ماه اخیر برایش اتفاق افتاده صحبت کرد.
نگران بود که نکند وقت برای شنیدن حرفهایش نداشته باشیم و بنابراین تند تند خاطراتش را میگفت: آذر ماه سال قبل در ایستگاه قطار شهری فلکه برق مشهد نظرم به چند جوان هنری که در حال کار بر روی مجسمهای از امام رضا(ع) بودند، جلب شد. نزدیکتر رفتم و به کارشان دقت کردم. متوجه شدم که آنها مشغول طراحی و کشیدن چهره آن حضرت هستند. از انجا که همیشه دوربین همراهم هست، از آنها اجازه گرفتم و مشغول عکاسی شدم. با گرفتن عکسها از انها سوال کردم که چرا چهره امام را میکشید؟ مگر میدانید که ایشان به چه شکل بوده اند؟ اما آنها تفکر من را کهنه و مندرس دانستند و به کارشان ادامه دادند.
ماجرا آنقدر عجیب و خاص بود که شیرینیان تصمیم گرفت به محضر آیت الله علمالهدی برود و نظر ایشان را در اینباره جویا شود: آیت الله علم الهدی گفتند "کسی نباید این کار را بکند. تا وقتی من هستم اجازه نمیدهم چنین اتفاقی رخ دهد." چند نوبت دیگر پیش آیت الله علمالهدی رفتم و خیلی موکد ایشان را در جریان همه اتفاقات قرار دادم و ایشان گفتند من قطعا پیگیری میکنم.
مرد جوان مشهدی به پیشنهاد آیت الله علمالهدی چند باری به شورای شهر رفت تا مستقیم با مسؤولان برگزاری چنین طرح هایی صحبت کند: آنجا متوجه شدم که مسؤول طرح های زیبا سازی شهری فردی است به نام "ش" که ظاهرا آنجا همه کار بود. با هریک از اعضا صحبت می کردم ارجاع میدادند به آقای "ش". با ایشان صحبت کردم و دلایلم را برای او گفتم. اما او پاسخ داد: شما مگر عالمی؟ مگر علامه ای؟ شما اصلا سوادش را دارید؟
آیت الله علمالهدی با ناراحتی گفتند: کسی نباید این کار را بکند. تا وقتی من هستم اجازه نمیدهم چنین اتفاقی رخ دهد. این موضوع را قطعا پیگیری میکنم.
شیرینیان دو ساعتی با "ش" صحبت کرد و به هیچ نتیجه ای نرسید. نه او و نه دیگر اعضا شورای شهر، هیچ کدام حرف های محمد را جدی نگرفتند و با ترش رویی، جوان زنده دل مشهدی را بدرقه کردند. زمان گذشت و در بهمن ماه سال 91 دوباره گذر محمد به مترو فلکه برق افتاد: نزدیک اذان بود. رفتم داخل مترو و دیدم مجسمه را کامل کرده و رنگ زده بودند. خلوت بود و کسی رفت آمد نمیکرد. چندتایی عکس گرفتم و وقتی دیدم کسی متوجه حضورم نشده، گفتم بهترین موقعیت است که آن را از روی دیوار بردارم. در میان سروصداهای قطار، سر مجسمه را جدا کردم و با خودم بیرون بردم. فردای آن روز، عکس ها و خود سر را بردم دفتر آیت الله علمالهدی.
پیگیریهای آیت الله علمالهدی نتیجه خاصی در بر نداشت و چند ماه بعد، نماینده قطار شهری به همراه مامور پلیس به محل کار شیرینیان رفت تا به عنوان تنها سرنخ این پرونده مورد بازجویی قرار بگیرد: به من گفتند که شما کله این تابلو را کندید؟ من گردن گرفتم. قرار شد فردای آن روز به کلانتری مشهد بروم و خودم را معرفی کنم.
محمد به کلانتری رفت اما مسؤول رسیدگی به پرونده آنجا حضور نداشت. بنابراین وی را مرخص کردند تا فردا به کارش رسیدگی شود. در این میان به سراغ مسؤولان مترو رفت تا با آنها صحبت کند: مسؤول حراست قطار شهری چهره موجه ای داشت و خودش را جانباز معرفی کرد. با ایشان که صحبت می کردم دو سه ساعتی زمان برد و هر کدام دلایلمان را مطرح کردیم. من گفتم اگر یک تکفیری و یک کسی که ملحد است بیاید ببیند توی مملکت اسلامی از امام رضا مجسمه ساختید آن هم به این سبک و سیاق فردا یک عکس می گیرد و می برد توی VOAو BBC پخش میکند و ما شیعیان را کافرانی نشان میدهند که از امام خودشان مجسمه ساختند و بت پرستی میکنند. خلاصه ایشان اصلا انگار حرفهای من را نمی شنید. در نهایت او عصبانی شد و شروع کرد به توهین کردن. خیلی دوست داشت قصه را امنیتی جلوه بدهد. که مثلا نشان بدهد کار من فوق العاده خطرناک بوده و دردسر زیادی برایم درست می شود.
در این چند ماه مترو دوباره مجسمه را تعمیر کرده و سر جایش گذاشته بود. با این تفاوت که بر روی چهره مبارک امام هشتم(ع) یک پارچه کشیده بودند. محمد این بار به سراغ مدیر متروی شهری رفت و دقایقی را هم با او به عنوان کسی که ادعا کرده بود از مراجع عظام اجازه این کار را گرفته صحبت کرد: به ایشان گفتم شما که میفرمایید همه مجوز های لازم را از مراجع گرفتهاید، پس چرا چرا بعد از اینکه من آن را کندم شما در بازسازی خودتان صورتش را پوشاندید؟ شما اگر مجوز داشتید، باید همان اولی را میگذاشتید. این را که گفتم ایشان انگار یک نفر آتشش زده باشد از کوره در رفت و من را از اتاقش بیرون انداخت.
شیرینیان نا امید از همه جا خودش را به اداره پلیس معرفی کرد تا یک شب را در بازداشت بماند. بازداشتی که حتی مسؤولان کلانتری را هم متعجب کرده بود: هر کس پرونده ام را میخواند، خنده اش میگرفت. میگفتند این چه پرونده ای است؟ یکی از افسرهای کادری که ظاهرا انسانی مذهبی هم بود، گفت آقا این چیزی نیست! بدهید من پرونده را من همین الان ببرم دادگاه و مشکلش را حل کنم. پرونده را برداشتیم و با رفتیم دادگاه. قاضی پرونده آقایی بسیار جدی بود. بعدها فهمیدم که از سختگیر ترین قضات مشهد است و تحت هیچ شرایطی کوتاه نمیآید و البته این را هم متوجه شدم که روند تمام این پروسه، قبلا برنامه ریزی شده بود و از طرف خود حراست قطار شهری سفارش من را کرده بودند.
بنده مخلص امام رضا(ع) تنها بود و هیچ کس را نداشت. نه همراهی و نه وکیلی که بخواهد از حقش دفاع کند. خودش بود و دلشورههای همسر باردارش که نمی دانست جرم محمد چیست و به کدام گناه باید روزهای حساس بارداری را بدون شوهرش سر کند. فقط دعایش می کرد و قوت قلب میداد: از زندگی و کار افتاده بودم. قاضی به من گفت شما مجوز نداشتید این کار را بکنید. شما اشتباه کردید! اصلا بیجا کردید که آن مجسمه را دست زدید. من هم دلایل خودم را گفتم و تمام کسانی که آنجا نشسته بودند حرف من را قبول کردند. بعد دیدند استدلالهای من خیلی محکم است، خود قاضی هم کمی کوتاه آمد و گفت شما شخصا در راس نباید این کار را میکردی و به زودی گریه ات را می بینیم. در نهایت رای به آزادی ام نداد و روی پرونده نوشت: "پرونده جهت تکمیل..."
گفتم اگر یک تکفیری، یک کسی که ملحد است بیاید ببیند اینجا از امام رضا مجسمه ساختید،فردا از آن عکس میگیرد و میبرد توی VOAو BBC پخش میکند و ما شیعیان را کافرانی نشان میدهند که از امام خودشان مجسمه ساختند و بت پرستی میکنند.
این یعنی بازداشت! و بازداشت یعنی شبی را در زندان و در کنار مجرمان به صبح رساندن: روز بعد که مجددا به دادگاه رفتم، وثیقه خواستند و من را رها کردند تا 20 روز بعد برای دادگاه اصلی. بیرون که آمدم کل ماجرا را پیش آقای طهماسبی، دفتردار آیت الله علمالهدی شرح دادم و آقای علمالهدی هم زنگ زدند به نماینده داداستان یعنی آقای مرتضوی. مرتضوی آن موقع مکه بود و نشد کمکم بکند. این شد که آیت الله علم الهدی یک نامه دست نویس برایم نوشت که دادستان مشکلم را رفع و رجوع کند. تا آنجا که می دانم، ایشان برای کسی نامه دست نویس نمی دهد. اما برای بنده استثنا قائل شدند.
محمد شیرینیان برگه را نزد معاونت پیشگیری از وقوع جرم برد. مسؤول آن قسمت قصد داشت تا همه چیز را کدخدا منشانه رفع و رجوع کند: به من گفت این چه کاری بوده کردی مرد حسابی؟ دنبال دردسر میگردی؟ زندگی خودت را بکن به این چیزها کاری نداشته باش. برای من خیلی جالب بود که راحت می شود از مسائلی که در مورد ائمه اتفاق میافتد گذشت و حرفی نزد. به هر حال من کوتاه نیامدم و تا جایی که می شد محکم و کوبنده با ایشان صحبت کردم و گفتم این مسائل برای من اهمیت دارد و در ضمن چیزی برای از دست دادن ندارم،این توهین به ائمه است.
متن نامه آیت الله علم الهدی:
حناب آقای مرتضوی
با سلام و عرض تبریک زیارت و عمره
آقای محمد شیرینیان در ارتباط با نهی از منکر
یک گرفتاری برایشان پیش آمده. لطفا در جهت رفع مشکل
ایشان اقدام فرمایید.
متشکرم
مسؤول قضایی قول پیگیری داد و جلساتی هم با دادستان، معاونت دادستان و نماینده قطار شهری برگزار شد: فکر می کنم جلسات به نفع مترو بود. چون روند ماجرا را خیلی سخت تر کردند. بعد از دادگاه دوم با این که حکم بی گناهی من صادر شد اما برایم پیغام هایی رسید مبنی بر این که برای عذرخواهی به متروی شهری بروم در غیر این صورت پرونده باز هم به جریان خواهد افتاد. من با یکی دو نفر از افراد آشنا به امور قضایی صحبت کرده بودم آنها معتقد بودند که این پرونده به هیچ وجه امکان بازگشت ندارد و من برای همیشه بخشیده شده ام.
10 روز بعد مترو مشهد درخواست تجدید نظر کرد و دوباره برای شیرینیان احضاریه آمد: وقتی پیش قاضی رفتم. این بار همه چیز فرق داشت. قاضی تا توانست به من توهین کرد و بازخواستم کرد. میگفت جای ممنوعه رفتی. بیخود کردی رفتی و در نهایت برایم 6 ماه زندان و 30 ضربه شلاق نوشت!
داستان محمد شیرینیان به سر نرسید. این قصه زمانی تمام میشود که او 30 ضربه شلاقش را بخورد و شش ماه هم گوشه زندان با یک مشت قاچاقچی و قاتل و کلاهبردار سر کند. حالا این جوان مشهدی منتظر "اجرای قانون" است تا ما یادمان بماند که مدافعان غریبالغربا نیز غریبند./مشرق
ارسال دیدگاه