زنی که برای جوانان داعشی سنگ تمام میگذارد
پسر عمویم در رقه، شماره تماس زنی سوری از اهالی «ادلب» را به من داده و تاکید کرده بود، در ترکیه هرجا به بن بست خوردم از او کمک بگیرم. از طریق «واتس آپ» با او تماس گرفتم. مرا به خانه خود دعوت کرد.
به گزارش زرین نامه به نقل از مشرق؛ «در رقه بودم»، حکایت جوانی آلمانی تونسی تبار به نام «ابو زکریا» است که پس از ظهور «داعش» فریب وعده هایش را خورده، راهی سرزمین «شام» می شود. اما خیلی زود می فهمد، این وعده ها سرابی بیش نبوده است. لذا از رقه فرار کرده، به تونس بازمی گردد و در آنجا دست تقدیر او را در مسیر «هادی یحمد»، نویسنده تونسی قرار می دهد. طی دیدارهایش با یحمد آنچه در رقه و نبردهای داعش بر سرش رفته را نقل می کند تا این نویسنده تونسی آن را به صورت کتابی چاپ و منتشر کند.
در قسمت اول «ابو زکریا» نحوه فرار از داعش به همراه سه تونسی دیگر را نقل می کند. اینکه چطور مجبور شده، سلاح های کلاشینکفش را برای تامین هزینه فرار در «منبج» به پشیزی بفروشد و برای عبور از ایست های بازرسی داعش «خواستگاری» را بهانه و نقش «داماد» را بازی کرده است.
و حالا ادامه داستان:
رویای شام/اواخر دسامبر ۲۰۱۴
رسیدن به سرزمین «شام» [سوریه] برایم آرزو شده بود و نهایت این آرزو ورود به اراضی «امارت اسلامی» داعش بود. چنان در تب «شهروندی» امارت اسلامی می سوختم که شب ها آن را به خواب می دیدم.
اعلام «ابوبکر البغدادی»، سرکرده داعش مبنی بر تشکیل امارت اسلامی برایم به مثابه اجرای دین الهی و اجرای شرع و تجسم یافتن معنی و مفهوم «توحید» و «یگانگی ذات باری تعالی» بود.
اعلام تاسیس امارت اسلامی داعش در ماه رمضان سال ۲۰۱۴ میلادی توسط ابوبکر البغدادی مهمترین «نقطه عطف» زندگیم بود. نمی توانستم خوشحالی خود را پنهان یا کنترل کنم. از فرط شادی و سرور فیلم ها و کلیپ های تصویری جشن داعش در میدان «النعیم» شهر «رقه» به مناسب اعلام تاسیس امارت اسلامی در دستگاه پخش می گذاشتم و هم صدا با آنها نعره شادی سر می دادم.
خبر تاسیس امارت اسلامی را به دوستانم دادم. در جمع آنها تکرار می کردم: «از امروز ما هم دولت و امارتی داریم». نمی توانم، بگویم وقتی پای به سرزمین امارت اسلامی داعش گذاشتم، چه حس و حالی داشتم .. اینکه چقدر خوشحال بودم و احساس خوشبختی می کردم .. این بزرگ ترین آرزوی زندگیم بود.
در نوجوانی رویایم مهاجرت به آلمان و اقامت در آن بود، اما اکنون این آرزو برایم مضحک بود. دیگر برف و یخبندان های «دورتموند» در زمستان های سرد برایم جاذبه نداشتند و جای آنها را در دلم آفتاب شهر «طبقه» و گرمای سوزان بیابان «تدمر» و کوچه های «رقه» گرفته بودند.
ترور «شکری بلعید»، فعال تونسی در فوریه ۲۰۱۳ و درج گروه «انصار الشریعه» در فهرست گروه های تروریستی و ترور «محمد البراهمی»، نماینده تونسی در ژوئیه ۲۰۱۳ هرج و مرج امنیتی در تونس را به اوج رساند و این بهترین فرصت برای خروج از کشور به سمت ترکیه و شهر استانبول بود.
ساعت ۵ بعد از ظهر آخرین دوشنبه ماه دسامبر سال ۲۰۱۴ بود که با پرواز فرودگاه «معیتیقه» شهر طرابلس، پایتخت لیبی وارد فرودگاه «کمال اتاتورک» استانبول شدم.
کمی ته ریش داشتم. موهایم را کوتاه نکرده بودم. شلواری جین و ژاکتی سیاه به تن داشتم. وارد سالن شدم. مامور فرودگاه در حال چک کردن مدارک بود. نوبت من که شد، یک نگاه به من و سپس نگاهی به عکس پاسپورتم کرد. در عکس پاسپورت ریشم را زده بودم.
مامور فرودگاه نگاهی به وسایلم کرد و با لبخندی تمسخرآمیز پرسید: «تونسی هستی»؟! دلیل این لبخند تمسخر آمیز را می دانستم .. گفتم: بله. در آن مقطع زمانی روزی نبود که چندین جوان تونسی وارد فرودگاه استانبول نشوند و بالطبع مقصد همه آنها «شام» بود.
دولت ترکیه تمام گذرگاه های مرزیش با سوریه در «غازی عنتاب» و «اروفا» و «انتاکیه» و دیگر گذرگاه ها و شهرهای مرزیش را برای عموم مهاجران، به ویژه تونسی ها باز کرده بود.
آن مامور ترک مرا به دایره امنیت فرودگاه جهت بررسی بیشتر مدارکم هدایت کرد. نگران نبودم، چند روزی که در شهر «صبراته» بودم، اطلاعات لازم را به دست آورده بودم.
علاوه بر اینکه رابطه داعش و آنکارا در آن دوره زمانی در اوج بود و تا مدت ها ادامه داشت، اگر غیر از این بود، هیچ گاه داعش به ترک ها اجازه انتقال مزار «شاه سلیمان»، امپراتور عثمانی به خاک ترکیه را نمی داد.
آن روز را کامل به یاد دارم، روز یک شنبه مصادف با ۲۲ فوریه سال ۲۰۱۵ میلادی بود که نظامیان ترکیه وارد روستای «قره قوزاق» سوریه شدند که در تصرف داعش بود و مزار شاه سلیمان را به روستای سوری «اشمه» در ۲۰۰ متری مرز ترکیه منتقل کردند.
همانطور که تصور می کردم، در فرودگاه با مشکلی مواجه نشدم. حالا با سرزمین رویاهایم فاصله چندانی نداشتم، وقتی پاسپورتم مهر خورد و اجازه ورود به ترکیه را یافتم، تصور می کردم، درب های امارت اسلامی به رویم گشوده شده اند.
به خود می گفتم: به زودی در جنگ هایی بسیاری شرکت خواهی کرد. از دود باروت نفست بند می آید. جوی های خون خواهی دید. روی اجساد انسان ها راه خواهی رفت و گوش هایت از صدای بمب و توپ و موشک کر خواهد شد. این قانون جنگی بود که به خاطرش کیلومترها طی طریق کرده بودم. اگر نکشی، کشته می شوی.
هنوز پاسپورتم مهر نخورده بود که برادران در رقه با من تماس گرفتند. از زمان حرکت از شهر طرابلس مستمر با من تماس داشتند. وقتی گفتم، بدون مشکل وارد ترکیه شده ام، صدای تکبیر آنها بلند شد.
از من خواستند، گوش به زنگ باشم، چون آنها باید کارهای سفرم به سوریه را انجام می دادند. البته قبلا پسر عمویم در رقه، شماره تماس زنی سوری از اهالی «ادلب» را به من داده و تاکید کرده بود، در ترکیه هرجا به بن بست خوردم از او کمک بگیرم.
از فرودگاه خارج شدم و از یک تاکسی خواستم مرا به مسافرخانه ای در مرکز شهر ببرد. در مسیر تغییرات استانبول نگاهم را به خود جلب کرد. تمیزی خیابان ها، نظم و ترتیب حاکم بر شهر، مساجدش و اینکه هرچه اراده کنی، دست می یابی.
اتاقی در منطقه «لالیالی» کرایه کردم، بعد از خرید اقلامی که نیاز داشتم و یک دوش آبگرم، خود را روی تخت رها کردم. در شماره های تلفن همراهم دنبال شماره آن زن ادلبی، «ام المجاهدین» بودم، اما پیدایش نمی کردم.
به این دلیل به او ام المجاهدین می گفتند، چون پس از کشته شدن همسر داعشی اش، کمر به خدمت داعش و دشمنی با نظام سوریه بسته بود. ۳ دخترش را به عناصری در داعش شوهر داده بود و خود به کسانی که می خواستند، به داعش ملحق شوند، کمک می کرد.
از طریق «واتس آپ» با او تماس گرفتم. مشخصاتم را دادم. مرا بجا آورد، خواست تا زمان انتقال به سوریه در خانه اش اقامت کنم. درخواستش را رد کردم. گفتم اتاقی کرایه کرده ام، علاوه بر اینکه باران سیل آسای استانبول اجازه این نقل مکان را نمی دهد. نپذیرفت. راننده اش را به دنبالم فرستاد و من به خانه او منتقل شدم.
ام المجاهدین بجز سه دختر، سه پسر هم داشت که بزرگترین آنها ۱۴ ساله بود. آنها از من استقبال کردند. خانه اش محل اقامت خارجی هایی بود که می خواستند، به داعش ملحق شوند.
بعد از شام، با ام المجاهدین و پسرانش به گفتگو نشستم. من از سفرم گفتم و او کشته شدن شوهر و خروجش از سوریه و اقامت در استانبول و شوهر دادن دخترانش گفت. اینکه دختر کوچکش را به یکی از قضات شرع داعش شوهر داده است.
هنگام سخن گفتن از دخترانش احساس کردم، معذب است، برای آسودگی خاطرش گفتم که متاهل هستم و قرار است، همسرم نیز به من ملحق شود، اگرچه طبق قراری که داریم، مخالفتی با ازدواج مجدد من ندارد.
سه روز در خانه ام المجاهدین بودم. روز سوم راننده اش مرا به محله «اکسرای» در مرکز شهر برد. در ایستگاه مترو گروهی ۵ نفره از برادران منتظرم بودند(۴ الجزایری و یک سوری).
بعدها فهمیدم، ماموریت آنها انتقال افرادی بود که خواهان پیوستن به داعش بودند. همچنین متوجه شدم، داعش در استانبول دارای شبکه ای سازمان یافته و بسیار گسترده است که انتقال افراد به سوریه تنها بخشی از فعالیت های آنهاست.
در کافه «مادو» گوشه خلوتی پیدا کردیم. دور یک میز نشستیم. یکی از برادران الجزایری مسیر رسیدن به مرز را برایم توضیح داد. آنقدر برای عبور از مرز شوق داشتم که حتی نوشیدن چای و قهوه در کنار آنها را رد کردم.
برادر سوری که متوجه احساساتم شده بود، لبخندی زد و گفت، عجله نکنم، چون در این سفر یک خانواده ای الجزایری نیز مرا همراهی خواهند کرد. همچنین قرار شد، در ماشینی که ما را از استانبول به اوروفا منتقل می کند، با همراهان الجزایریم، هیچ حرفی نزنم.
براساس قرار آن برادر الجزایری به همراه خانواده اش به من ملحق شد. از ظاهرش جا خوردم. مردی با ریش های پر پشت و بلند و خانمی سر تا پا پوشیده در پارچه ای سیاه. در همان نگاه اول برای کسی ذره ای شک باقی نمی ماند که برای پیوستن به صفوف داعش راهی سوریه هستیم.
بابت این سفر نگرانی نداشتم، ام مجاهد خاطرم را آسوده کرده بود. پیش از سفر همه مدارک امان را ام مجاهد گرفته بود: «از شر آن مدارک شناسایی لعنتی راحت شدم. دیگر کسی بخاطر مو و ریش بلندم، مرا مسخره نمی کرد و از سوی نیروهای پلیس و نیروهای امنیتی مورد بازجویی قرار نمی گرفتم».
کسانی که مدارک خود را حفظ کرده بودند، پیش از ورود به خاک سوریه باید مدارک شناسایی خود را به مراکز کنترل مرزهای داعش تحویل دهند. داعش به آنها مدارکی جدید با نام و هویتی جدید می داد. گویی صفحه ای جدید در زندگیت باز می کنی. باید نامی جدید و لقب یا کنیه ای برای خود انتخاب کنی.
نیمه شب از استانبول حرکت کردیم و ۱۲ ساعت بعد به اوروفا رسیدیم. در گاراژ یکی از برادران منتظر ما بود. او ما را به خانه ای اطراف شهر برد که بعدها متوجه شدم، محل اسکان افرادی است که خواهان پیوستن به داعش بودند.
در این خانه با برادرانی مواجه شدم که مانند من منتظر رسیدن نوبت آنها برای ورود به خاک سوریه بودند. تونسی، مصری، الجزایری، مغربی و ... در این میان جوانی تونسی نظرم را به خود جلب کرد، سبکسر و بی مغز نشان می داد. اما بیش از سبکسری و بی مغزیش، پک های عمیقی که پشت سرهم به سیگار می زد، توجه ام را جلب کرد، گویی این پک ها در آخرین لحظات زندگی او را به آرزوهایش می رساندند.
پس از خوردن شام، یکی از برادران به ما اطلاع داد که مرزها باز است و باید سریع تر آماده رفتن شویم. دو خودرو منتظر ما بودند، ما را در یک خودرو جا دادند و به راه افتادیم. یکی از خودروها در جلو و خودروی ما درپی آن.
بعد از نیم ساعت طی مسیر در جاده های خاکی به مرز رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم، قرار شد، دو قاچاقچی ترک که به سختی با چند کلمه عربی آشنا بودند، ما را از مرز عبور دهند.
برای من آنچه اهمیت داشت، این بود که از زمان ورود به استانبول تا رسیدن مرز داعش هزینه سفرم را تامین کرده بود. البته این شامل هر مهاجری نمی شد. فقط به افرادی تعلق می گرفت که یکی از عناصر داعش در رقه یا موصل ضمانت آنها را برعهده می گرفت یا آنها را کفالت می کرد.
ضمانت و کفالت یک مهاجر توسط یک انصاری یا همان عناصر محلی داعش به معنای تایید ایمان و اعتقادات او بود. در غیر این صورت باید توسط دایره امنیت و اطلاعات داعش مورد بازجویی قرار می گرفتید و «تزکیه» می شدید و تزکیه شدن به معنای مورد اعتماد بودن یک مهاجر بدون ضامن و کفیل بود.
بعد از مسافتی پیاده روی شبانه آن دو قاچاقچی ترک از دور کورسوی روشنایی هایی را به ما نشان داده و گفتند که آنجا سوریه است. رد این روشنایی ها را بگیرید، به مانع سیم خاردار می رسید، آن سوی سیم های خاردار خاک سوریه است.
در آنجا درب هر خانه را بزنید و بگویید، مهاجر هستیم، عناصر داعش از شما استقبال خواهند کرد.
انتهاي پيام/
ارسال دیدگاه