مشتریانی که اشک می دهند و غرفه دارانی که دل می برند+ تصاویر

ساده ترین غرفه دوشنبه بازار روستای قرق را همین چند وقت پیش راهش انداختند اما از همه ی بازارش پر رونق تر است و برای خودش برو و بیایی دارد، آنجا حتی مشتریانش هم خریدار دارند.

به گزارش زرین نامه؛ اینجا روستای قرق 15 کیلومتری علی آباد کتول است و کمی بالاتر دوشنبه بازاریست که همیشه در آنجا پا برجاست.

وارد دوشنبه بازار روستای قرق می شوم که یکی از غرفه ها را بیش از هر زمان دیگری پر رونق  می بینم. حالا باید نزدیک تر شوم و ببینم ماجرا از چه قرار است...

گُله به گُله آدم به آدم بر می خورم. صدای همهمه غرفه دارها برای جلب توجه مشتریان به اجناسی که دستشان هست، می آید.

خسی در میقات شهدا

من نیز همچنان در بازار غریبانه قدم می زدم و به دنبال کالایی که شاید خودش را بر من تحمیل کند و آن را بخرم. کم کم به جایی رسیدم که جمعیت زیاد شده بود و در یک لحظه خودم را مقابل شلوغ ترین غرفه دیدم.

کنجکاو شدم. شاید کالایی که در انتظارش بودم اینجا بود. مترصد فرصتی شدم که خودم را به فروشنده و اجناسی برسانم که عرضه کرده بود. انتظار و انتظار. شرمم می شد بپرسم فروشنده چه می فروشد تا اینکه فرصت فراهم شد و به یک آن جُستم و خودم را به غرفه رساندم.

اما غرفه را در حالی دیدم که اصلاً خبری از حراج اجناس و چانه زنی سر قیمت و پول نبود. آنجا تنها 2 سنگ و یک جمله مشترک میانشان خودنمایی می کرد: «شهید گمنام فرزند روح الله»

میان آن شلوغی و هیاهو، یاد "خسی در میقات" جلال آل احمد افتادم، یاد کویر و تنهایی و هبوط دکتر شریعتی.

از حراء تا قرق

مسافران کاروان رنج عریان بنی آدم، منزل به منزل از غار حراء، تنگه احد، شعب ابی طالب، نخلستان‌های کوفه، چاه تنهایی، صحرای کربلا، شلمچه، بوارین و ام الرصاص گذشته بودند و امروز در "قرق" آرام گرفته بودند.

به هرحال زنگ قافله کاروان به صدا در آمده و اینجا کنار مزار 2 مسافرش، به وضوح صدای کاروانیان شنیده می شود.

با اندکی فاصله از قبور، آرام روی تکه سنگی نشستم و پلک هایم را روی هم گذاشتم. با خودم فکرمی کردم، من کجا و این قافله کجا؟

تصور اروند رود با آن سرعت بالای آب و تن خون آلود غواصی که حزن آلود با خود می برد یا غواصی که غریبانه میان سیم های خاردار افتاده بود و جسمش شرحه شرحه شده، یک لحظه آرامم نمی گذارد.

همین که چشم هایم را باز می کنم کودک سه چهار ساله ای را می بینم که با بوسه بر گلزار 2 شهید، سادگی و عشق را معنا می کند.

چشم هایم خیس اشک شده، اما دوست ندارم جلب توجه کنم، نگاهی به اطراف می اندازم که خوشبختانه کسی متوجه من نیست.

کمی که حالم جا می آمد سراغ نزدیک ترین غرفه به مزار شهدا می روم و درباره همسایه جدیدشان پرسیدم، فروشنده می گوید: آغاز صبح هر دوشنبه که به اینجا می آییم و اولین کارمان زیارت مسافران غریب روستا و بعد هم پهن کردن بساطمان است.

خانم دیگری که کنار این غرفه بساط پهن کرده نیز وقتی حرف های من و آن آقای غرفه دار را می شنود، مشتری هایش را به بهانه ای دست به سر می کند تا وارد گفتگوی ما شود و از حرف های ناگفته خود با همسایگان جدیدش بگوید.

کبری مزیدی می گوید: دوشنبه قبل از تدفین شهدای گمنام، اینجا بساط داشتم که دیدم 2 قبر حفر شده، وقتی پرس و جو کردم فهمیدم می خواهند 2 شهید گمنام از عملیات های کربلای 4 و 5 به اینجا بیاورند.

وی که حالا دیگر با یادآور خاطره تدفین شهدا صدایش هم بغض آلود شده، ادامه می دهد: از وقتی این شهدا را به اینجا آورده اند، انگار همه چیز بهتر شده، هم رفتار بازاریان و هم فروش و برکتمان.

انگار مشتریان هم حرف هایی برای گفتن دارند که چند نفرشان به جمع ما آمده اند، آن ها اهل قرق هستند، می گویند: از وقتی شهدا را اینجا آورده اند، حال و هوای روستا عوض شده و خیلی از اهالی روستا عصرهای خود را اینجا و با شهدا می گذرانند.

یکی دیگر از مشتریان می گوید: روزهای اول شلوغ تر هم بود زیرا بنرهایی که اطراف مزار وجود داشت، حتی مسافران بین راهی را هم به سمت شهدا می کشاند اما الان که بنرها جمع شده و قبور بدون نام و نشان هستند، کمی برای مسافران ناشناخته مانده است.

غیر از این بازار هفتگی، یک مرکز بین شهری هلال احمر هم در همسایگی این 2 شهید گمنام 18 و 24 ساله عملیات های کربلای 4 و 5 منطقه ام الرصاص قرار دارد.

برای شنیدن حرف های امدادگران، به سراغشان می روم، می گویند: شیفت های کاری ما هر 72 ساعت تعویض می شود. و الان نزدیک 2 ماه است که شهدا همدم شب های تاریک و دل گرفتگی هایمان شده اند. اصلا عادت کرده ایم به بودنشان و هر بار به اینجا می آییم مقید شده ایم که اول سراغ آن ها رفته سلامی عرض کنیم و بعد کارمان را آغاز کنیم. بعضی شب ها هم که فرصت باشد می رویم و با آن ها خلوت می کنیم.

یکی از امدادگران می گوید: بعضی شب ها صدای گریه و نجوا از این محل به گوش می رسد که در نهایت می بینیم اهالی روستا هستند که برای درد دل با شهدا آمده اند. یک بار هم زوج جوانی از این روستا به همراه خانواده خود آمدند و پیمان عقد خود را اینجا بستند.

می خواهم برگردم. مدام با خودم می اندیشم که ساده ترین غرفه دوشنبه بازار قرق را همین چند وقت پیش راه انداختند اما از همه ی بازارش پر رونق تر است و برای خودش برو و بیایی دارد، غرفه هایی که مشتریانش اشک می دهند و  غرفه دارانش دل می برند و با وجود آن ها، بازار با این اجناس گران، رونقی دو چندان گرفته است.

گزارش از نرگس تجری

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه