کودکان چشم انتظار ذره ای گذشت و فداکاری والدین هستند
هنوز خیلی از آن روزها نگذشته است که با بوسیدن صورت آسمانی مادر طلائی خورشید را به نظاره می نشستم و با بوسیدن دستان پر مهر پدر، ستاره بازی شب را جشن می گرفتم.
به گزارش زرین نامه؛ هنوز خیلی از آن روزها نگذشته است که با بوسیدن صورت آسمانی مادر طلائی خورشید را به نظاره می نشستم و با بوسیدن دستان پر مهر پدر، ستاره بازی شب را جشن می گرفتم. هنوز قطار روزگار آنقدر از کودکی ام فاصله نگرفته است که لالائی های مادر و اسب سواری روی دوش پدر را فراموش کنم. من هنوز کودکی هستم که اگر صد سال از عمرم بگذرد، باز خودم را محتاج محبت، نوازش و دعای پدر و مادر می دانم... پدر و مادر مهربانم ... من هنوز فرزندتان هستم...
پدر مهربان و مادر عزیزم...
با اینکه هنوز سخن گفتن از سرد و گرم روزگار برای نوجوانی چون من زود است ولی باید بگویم من نه آنقدر کودکم که معنی دادگاه خانواده و طلاق و جدایی را نفهمم و نه آنقدر بزرگ شده ام که دریابم چطور می شود پدر و مادری « نداشتن تفاهم» را به ندیدن و رها کردن «تنها جگر گوشه شان» ترجیح دهند!
راستی چقدر زود بهار «عزیزم گفتن ها» ، « دوست دارم ها» و کلمات عشق آلودتان به پائیز کینه و نفرت بدل شد. چقدر زود... لعنت به بهانه هایی که آشیانه سبز ما را به ویرانه ای خاکستری و تیره بدل ساختند.
ای کاش قبل از تلاش برای شناخت یکدیگر و یافتن عیب و ایراد های طرف مقابل، خودتان را شناخته بودید. شاید ایراد در خودتان باشد که نمی توانید طرف مقابل را درک کنید.
اما یادتان باشد این تلاش های بی ثمر شما برای متقاعد کردن یکدیگر، رویاهای طلائی و کودکانه مرا به خواب های آشفته ای بدل ساخته است که امسال باید چهارمین سالش را جشن بگیرم. هر سال هم در سالگرد این لحظات شوم و خاکستری، شعله های این آتش خانمان سوز را با اشک هاش شبانه ام خاموش می کنم!
نمی دانم لحظات شادی و شعفی را که بعد از تولد من در چشمان تان جاری شد باور کنم و یا زندگی چمدانی امروزم را در خانه عمو و عمه... نمی دانم کلیپی را که از لحظه مثبت بودن تست حاملگی مادر، تصاویر سونوگرافی های چهار بعدی ، فریم به فریم لحظات تولدم، جشن های تولد و ... ساخته بودید، باور کنم و یا بالش خیسم را از گریه های شبانه ... دیگر عروسکهایم نیز تاب بی تابی مرا ندارند...
پدر و مادر عزیز ترین از جانم یادتان باشد هیچ کس جز یک کودک جدا مانده از کانون خانواده مرا درک نخواهد کرد. نه شما، نه قاضی، نه مشاور، نه دفتر دار و نه پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و عمه و دایی و ...
دیگر از بی تفاوتی دنیا و چرخش شبانه روزی اش خسته شده ام و می خواهم مثل آن خواننده فریاد بزنم: « وایستا دنیا من می خوام پیاده شم» از روزمرگی هایی زمانه دلتگم. روزمرگی هایی تلخ و خاکستری که کودکی و نوجوانی مرا چونان طوفان و سیلابی سهمگین با خود می برند، بی آنکه بازگشتی در کار باشد. برای همیشه، تا ابد...
هیچ چیز و هیچ کس مرا تسلی نمی بخشد. نه ترحم های تصنعی زن عمو و شوهر عمه و نه کیک های تنهایی جشن تولد های پوشالی خاله ها! دلم می خواهد تمام صفحات حوادث روزنامه ها و آمار های طلاق را آتش بزنم. از دعوا های زن و شوهری و بگو و مگو بیزارم. از تفاهم و عدم تفاهم تنفر دارم. لعنت به این نمک زندگی، لعنت به چشم و هم چشمی، لعنت به دخالت های بیجای دیگران، لعنت به سطح خانوادگی و لعنت به هر چه که عامل طلاق و جدایی است. لعنت به جدایی؛ لعنت به طلاق ...
پدر و مادرم؛ هر چند دلم از هر دویتان گرفته است ولی باز هم دوستتان دارم. اما یادتان باشد لحظه های نوجوانی من که در گذر ایام غارت می شوند، بازگشتنی نیستند. امروز خیلی دیر است؛ فردا که جای خود دارد. در لحظه باید زیست و تصمیم گرفت...
ای کاش...
گاهی برای هم، گاهی به من،
گاهی به هم، گاهی به من و
گاهی به امروز هم و گاهی به فردای من بیاندیشید...
شکسته شدن حصار تنهایی ام را بی صبرانه انتظار می کشم.
وحید حاج سعیدی
انتهای پیام/م
ارسال دیدگاه