پنج خاطره از سردار رحیم کابلی در دوران جنگ تحمیلی

پنج خاطره که از زبان شهید مدافع حرم سردار رحیم کابلی نقل شده است.

به گزارش زرین نامه؛ به نقل از جنگ و گنج؛ این خاطرات مربوط به دوران هشت سال دفاع مقدس است که توسط نویسندگان ثبت شده است.

عنوان خاطره:  بِلیط

راوی: سردار پاسدار رحیم کابلی

نویسنده: محمد طالبی                        

 
 اردیبهشت ماه سال 1361 برای دومین بار به جبهه ی موسیان اعزام شدم، تا در خط پدافندی آن منطقه، همراه دوستانی چون سیاوش سهرابی، مرحوم سالار آقا بابایی، کامبیز سهرابی و نورالله شکری امامی مشغول خدمت شویم.

اعزام مجددی بودیم و مشکلات اعزام اول را نداشتیم. همگی اهل قره تپه ی بهشهر بودیم.  بچه ها آن قدر با هم صمیمی بودند، که موقع سوارشدن توی قطار، همگی داخل یک کوپه نشستیم. برای اولین بار بود که سوار قطارمی شدم.

 تعدادی از ما بلیت  تهیه نکرده بودیم. وقتی مامور گرفتن بلیط داخل راهروی قطار ظاهر شد ، سالار آقا بابایی خدا رحمتش کند، رفت داخل یکی از سرویس بهداشتی های واگن و قایم شد. من هم رفتم بالای کوپه ، جایی که  ساک ها را می گذاشتند، جا خوردم.

مامور بلیط، به در از داخل قفل شده   دستشویی شک کرد. ایستاد و در زد. سالار آقا بابایی در دستشویی را باز کرد و بیرون آمد.

مامور با تعجب نگاهش کرد و لحظه ای بعد پرسید:

-  بلیط؟

آقا بابایی مِن مِنی کرد و با دستپاچگی جواب داد:

- بلیط ندارم!

آن موقع قیمت بلیط هفتاد تومان بود. مامور به جای بلیت از او پول نقد گرفت. داخل کوپه ی ما که شد، فهمید من کنار ساک ها مثلا پنهان شدم. صدا زد و مجبور شدم از آن بالا پایین بیایم.  پرسید:

- غیر از تو، کی آن بالاست؟

گفتم:

 -  فقط من هستم.

مامور دوباره پرسید:

-  بلیت داری؟

-نه!

- پس چرا سوار قطار شدی؟

-داریم می رویم جبهه.

وقتی این حرف را زدم  نگاهم کرد و گفت:

- قیمت بلیت هفتاد تومان است، ولی تو پنجاه تومان بده.

کُل مبلغی که همراهم بود، حدود هشتاد تومان می شد.

گفتم:

- چشم!  پولش را می دهم.

پول را از جیب شلوارم بیرون آوردم  و پنجاه تومان را شمردم و دادم دست مامور قطار.

-  تمام دارایی من همین است. این پنجاه تومان مال شما و این سی تومان هم در جیبم بماند.

مامور پرسید:

- همه ی پولت همین است؟

-بله! همه اش همین است.

مامور پنجاه تومان را به من برگرداند وگفت:

- رزمنده ای، خدا پشت و پناهت جوان؛ ولی از این به بعد بدون بلیت، سوار قطار نشو.

                                                «پایان»


عنوان خاطره:  اَسیر عراقی                                                 

راوی: سردار پاسدار رحیم کابلی                                          

نویسنده: محمد طالبی                                                            

 

 بعد از پایان عملیات والفجر8 و پس از شهادت شهید فراهانی توی دسته ی ما، وضعیت جوری شد که صبح ها بعد از روشن شدن هوا،  گروهی حرکت می کردیم و می آمدیم برای پاک سازی منطقه. نیروهای عراقی هنوز در منطقه پراکنده بودند.

 پشت خاک ریزها یا چاله هایی که براثر اصابت گلوله درست شده بود، منطقه ی وسیعی برای جان پناه عراقی ها مهیا شده بود.

یک بار وقتی داشتیم به صورت  دشت بانی برای پاک سازی می رفتیم ،دیدم یکی از دوستانم به نام یدالله رضایی که بچه ی مشهد بود، یکدفعه  کُپ کرد و ایستاد. من فرمانده دسته بودم. دیدم دارد با اشاره ی دست،  چیزی را به  من نشان می دهد!

پرسیدم:

- چی شده! چرا این طوری شدی؟

- عراقی، عراقی!

رویم را برگرداندم و دیدم یک سربازعراقی مثل یک جوجه، کناری نشسته و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده است. با دیدن ما خیلی ترسیده بود. سّمتش رفتم و دستش را گرفتم و از روی زمین بلندش کردم.

آب، از دهان و بینی اش سرازیر بود. هوا هم خیلی سرد بود و جان پناهی پیدا نکرده بود. با دیدن نیروهای ایرانی، زبان گشود و ما را به علی (ع) و فاطمه (س) قسم می داد.

من به عربی، چندان مسلط نبودم. با زبان بی زبانی طوری که بتوانم کمی  با او حرف بزنم گفتم:

                                              

-یا اَخی.  لا تخف. اَنت فی اَمان الاسلام.

« برادر. نترس. تو در اَمان اسلام هستی »

با شنیدن این حرف، کمی روحیه گرفت. انگار جان دوباره ای به او داده باشند. آن موقع رژیم بعث، علیه ایرانی ها تبلیغ  دروغ می کرد و مدعی بود ما بعد از اسیرگرفتن، آن ها را می کشیم. سرباز دشمن، دو سه مرتبه پاچه ی شلوارم را  گرفت و عاجزانه  تشکر کرد و گفت:

- شُکرا. شُکرا... .

چند قدم جلوتر، تقاضای آب کرد وگفت:

 - ماء. ماء .

 آبی همراه نداشتیم. از حال و روزش حدس زدم، حداقل بیست و چهارساعت می شد آب نخورده است. هوا سرد بود؛ ولی جریان هوا، باعث تشنگی او نشده بود. پیش خودم فکر کردم و گفتم:

- دلیل تشنگی اش ترس و اضطرابی ست که به خاطر به اسارت درآمدن در او شکل گرفته است.

 زیر بغلش را گرفتم  و به سمت نیروهای خودی حرکت کردم.

چشم های سرباز عراقی بر اثر دودی که فضای منطقه را احاطه کرده بود، نیمه بسته شده بود و فکر کنم دُرست جایی را نمی دید. وقتی پیش بچه ها برگشتم، اولین کاری که کردم به او آب دادم. تنش بوی زهر ماری می داد. شنیده بودیم که سربازان دشمن، مشروبات الکلی مصرف می کنند. وقتی توی دسته رسیدیم، دیدم مسئول تدارکات گروهان، دارد صبحانه ی آن روز را بین رزمنده ها تقسیم می کند. صُبحانه ی آن روز بچه ها، نان و پنیر بود.

تدارک چی،  فَرد میان سالی بود. نزدیکش رفتم وگفتم:

-داداش!  کمی نان و پنیر به من بیشتر بده تا بدهم به این اَسیرعراقی.

تدارک چی  نگاهی به اَسیر کرد و گفت:

-  این عراقی کوفت را بخورد. دستش را بگیر و بِبر،  گوشه و کناری و به درک واصلش کن. چند روز پیش از زبان بچه ها شنیدم که عراقی ها سه تا رزمنده را اَسیر گرفته ولی به جای آن که بچه ها را به عقب ببرند، گرفتند یک خشاب کامل گلوله روی شان خالی کردند و هر سه  تا  را،  یک جا  شهید کردند.

 نگاه معنی داری توی صورت تدارک چی انداختم وگفتم:

- مگر نشنیدی امام فرمود حق ندارید اُسرا را بکشید؛ چرا  باید این اَسیر را بکُشم. مگر فرمانده ها نگفتند که اُسرا را باید تحویل بدهیم. فردای قیامت باید جواب آن ها را بدهیم. گُناه عراقی ها پای خودشان... .

بعد، یک دفعه به دلم اُفتاد:

 - نکند بگیرند و بلایی سَر این عراقی زبان بسته بیاورند. مقداری از نان و پنیر خودم را نصف کردم و به او دادم. سرباز عراقی  نشست و با وَلع، شروع به خوردن  نان و پنیر کرد. موقع خوردن دایم از من تشکر می کرد.

رفتم پیش اصغر قُلی تبار و گفتم:

 - اصغر جان! این عراقی را بگیر و بِبَر عَقَب، تحویل بچه ها بده تا ببرندش قاطی سایر اُسرای دشمن.

اصغر، رزمنده ی پر روحیه ای بود. درخواست مرا قبول کرد و دست عراقی را گرفت و رفت. هرگز نفهمیدم سرنوشت آن سربازعراقی چه شد؟  ولی توی آخرین لحظه وقتی اصغر، دست او را گرفت و آماده ی حرکت می شد برای  لحظه ای، اَسیر عراقی  سرش را برگرداند و نگاه معنا دارش را توی چشم های من دوخت.                                                                                           

لبخند بی رَمَقی زد و سپس همراه اصغر راه اُفتاد.          

                                                    

«پایان»


             
عنوان خاطره : دُعای مخصوص بعد از ناهار                                                              

راوی : سردار رحیم کابلی                                                                                   

نویسنده : محمّد طالبی                                                                                        

توی  هفت تپه که بودیم، هر دفعه پس از خوردن ناهار می دیدیم محسن قربانی از جایش بلند می شود و یک مفاتیح  زیر بغلش می گیرد و می رود جایی که کسی نمی دانست کجاست. این موضوع برای بچه ها اهمیتی نداشت اما ابراهیم جهان بین کنجکاو شده بود و دلش می خواست بفهمد آقا محسن  بعد از غذا، کجا می رود؟

 یک روز وقتی آقا محسن ناهارش را خورد خیلی سریع از جایش بلند شد ومفاتیح را توی دستش گرفت و مثل همیشه راه افتاد و رفت!

ابراهیم جهان بین، پرید جلوی او و بدون تعارف پرسید:

- آقا محسن بعد ازناهار کجا می روی؟

محسن قربانی بدون آن که نگاهش کند جواب داد:

- یک دعای مخصوص است که همیشه بعد از ناهار باید بروم آن را بخوانم.

ابراهیم حرف آقا محسن را قبول نکرد؛ مگر می شد  هر روز، آقا محسن بعد از ناهار کارش همین باشد. به او شک کرد و پچ  پچی هم  توی گردان به  راه انداخت.

 ابراهیم جهان  کنجکاو این قضیه شد و یک روز بعد از ناهار بی آن که، او متوجه شود یواشکی پشت سرش راه افتاد.

منطقه، تپه های فراوانی داشت و  اگر یک گردان را هم پشت یکی از ،تپه هایش جا می دادیم برای دشمن قابل رویت نبود.
                                               
خودش می گفت:

-  دیدم محسن قربانی رفت پشت یکی ازتپه ها نشست. مفاتیح را کنار گذاشت و از داخل جیبش یک نخ سیگار در آورد و گذاشت روی لبش و سیگار را با کبریت روشن کرد و مشغول کشیدن  شد.

ابراهیم  آن لحظه جلو نرفت و مُچ گیری نکرد.

 فردای آن روز، بعد از خوردن ناهار، وقتی محسن قربانی طبق عادت  روزانه، مفاتیح را به دست گرفت واز جایش بلند شد، ابراهیم هم یک مفاتیح را که  از قبل تهیه  کرده بود  به دست گرفت و از جایش بلند شد.

آقا محسن با دیدن ابراهیم و مفاتیح توی دستش ،ایستاد و با تعجب نگاهی به او انداخت. چند لحظه نگاهش کرد و با تردید پرسید؟

-  کجا داری می آیی؟

ابراهیم جواب داد:

- آقا محسن!  دعایی دارم که ازاین به بعد حتما بعد از خوردن غذا، باید آن را بخوانم. شما هم که داری می روی دعایت را بخوانی.  پس همراه شما می آیم و با هم می رویم دعا می خوانیم.

محسن قربانی با عصبانیت گفت:

- برگرد! نمی خواهد با من بیایی. هر کجا دلت خواست برو بنشین دعایت را بخوان ،اما پشت سر من راه نیفت .

ابراهیم لبخند  زد و گفت:

 - می خواهم با شما بیایم.

 - به تو می گویم برگرد!

 دید، ابراهیم دست بردار نیست. مُشتش را گره کرد و در هوا چرخاند و به نشانه ی تهدید به سمت ابراهیم گرفت و گفت:

- می زنمتا! به تو می گویم دنبال من راه نیفت نیا پسر.

ابراهیم وقتی دید محسن قربانی، زیر بار سماجت او نمی رود، یک قدم به او نزدیک تر شد و دهانش را به گوش محسن قربانی نزدیک  کرد و به آرامی گفت:

- آقا محسن!  آن دعای دودی که شما می خوانی، من هم بلدم.  می خواهم بیایم  دو نفری برویم پشت یکی ازتپه ها بنشینیم دعای دودی  بخوانیم.

محسن قربانی از تعجب چشم هایش گرد شد . این حرف را که شنید، کمی نرم تر شد.دستی به محاسنش کشید و پرسید:

 - تو از کجا می دانی؟

ابراهیم جواب داد:

 - من جسارتا دیروز بعد از ناهار پشت سرت آمدم و تعقیبت کردم... .

از آن روز به  بعد، محسن قربانی و ابراهیم جهان بین پس از ناهار بلند می شدند و به اتفاق هم می رفتند  پشت یکی ازتپه های اطراف تا بنشینند و دعای دودی بعد ازغذا را بخوانند.


«پایان»



عنوان خاطره: مُلاقات با امام «ره»                                                               

راوی: سردار پاسدار رحیم کابلی                                         

نویسنده: محمد طالبی                                                     

بعد ازعملیات  کربلای5  احساس می شد هنوز هم  تنور عملیات توی شلمچه داغ است. بچه ها هر روز توی درگیری های پراکنده ای که  با دشمن داشتند، شهید و مجروح می شدند و عراق هم چند بار، آتش تهیه سنگینی ریخت. خبرها توی هفت تپه به گوش ما می رسید و از اوضاع و احوال آن مناطق مطلع بودیم.

 داشتم خودم را آماده ی الحاق به  نیروهایی می کردم که  قرار بود به خط بروند و به رزمنده هایی که آن جا حضور داشتند بپیوندند.

تازه از مرخصی شهرستان برگشته بودم.  ده  دقیقه  پس از ورودم  به اتاق دوشکا، تلفن زنگ خورد. رفتم سمت تلفن و گوشی را برداشتم. آن موقع تلفن هایی که از آن استفاده می شد، ازنوع تلفن های قورباغه ای  بود و برای گرفتن شماره به صورت چرخشی از آن استفاده  می شد.

-الو سلام علیکم. بفرمایید!

شخصی که تلفن زده بود، خودش را معرفی کرد و گفت:

- از دفتر ستاد "هماهنگ کننده تیپ ادوات" زنگ می زنم.

 من هم خودم را معرفی کردم.

 گفت:

- از بین نیروهای شما، دو نفر سهمیه دارند تا برای دیدار با رئیس جمهور آقای خامنه ای و آقای منتظری به تهران اعزام شوند.

بی درنگ پرسیدم:

- آیا زیارت حضرت امام هم است؟

جواب داد:

- نمی دانم. شاید هم باشد.

 با اصرار پرسیدم:

- برادر!  می خواهم دقیقا بدانم آیا می توانیم با امام هم ملاقات کنیم یا نه؟

آن شخص، پشت خط تلفن کمی مکث کرد و جواب داد:

- بله، هست.

با شنیدن این جمله، بلافاصله اسم خودم و یکی دیگر از رُفقا را گفتم و اسامی را دادم.

 گفتم:

-  بنویس یوسف میرزاییان و رحیم کابلی.

یوسف میرزاییان با جناق من بود  و با هم به منطقه آمده بودیم. از نیروهای قدیمی ادوات و دوشکا بود و سابقه ی بیشتری از من داشت.

 شوق زیارت حضرت امام و دیدار دسته جمعی رزمنده ها  با ایشان، وجودم را مالامال لبریز از عشق کرده بود. فکر می کردم که  فرصت به دست آمده ممکن است هرگز تکرار نشود. دوباره پرسیدم:

- حالا کی حرکت می کنیم؟

- دو سه روز دیگر باید حرکت کنید. خودتان را آماده کنید.

 از او تشکر کردم و گوشی تلفن را گذاشتم. چند دقیقه بعد، پیش باجناقم رفتم و جریان را برایش تعریف کردم. یوسف هم مثل من، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال  شد و کُلی ذوق کرد. صورتم را بوسید و گفت:

-  به حضرت عباس، خیلی دلم می خواست یک بار هم شده توفیق دیدار با امام را پیدا کنم.

با فرمانده گروهان هماهنگ کردیم و ایشان را در جریان کار قرار دادیم.  برگشتیم و آمدیم تا خودمان را برای رفتن آماده کنیم.  اتوبوسی که قرار بود ما را به تهران ببرد، از رزمنده پُرشده بود. بچه های دیگر ازقسمت های مختلف هم اسم نوشته بودند.

اتوبوس حرکت کرد و راه افتادیم. کمی جلوتر دیدیم یک اتوبوس دیگر پُر از رزمنده هم آماده حرکت است. دو تا اتوبوس شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.

پس از رسیدن به تهران ، ابتدا به دیدار آیت الله خامنه ای رفتیم و داخل مَقَر ریاست جمهوری، نماز مغرب و عشاء را پشت سَر ایشان خواندیم. بعد از نماز، آیت الله خامنه ای یک ربع برای رزمندگان صحبت کردند و در باره  رشادت ها و دلاوری های  بچه های مازندرانی و لشکر 25  کربلا  حرف زدند  که حرف های ایشان روحیه ی خوبی برای ما شد. آن شب، شام  به  ما  کباب دادند و پذیرایی خوبی از ما کردند. دیدار کوتاهی هم  با آقای منتظری داشتیم.

مراسم ویژه ای برای حضور رزمنده ها تدارک دیدند و چند تا برنامه ی فرهنگی و مذهبی هم اجرا کردند. آن شب، شب میلاد حضرت علی اکبر (ع) بود و به خاطر همین، جمعی از مجمع الذاکرین تهران  به آن محل دعوت شدند و برای ما سخنرانی کردند.

سپس ما را حرکت دادند و به سمت جماران راه افتادیم. پیش از آن، از زبان بچه ها  شنیده بودم که هر کس به محض ورود به جماران و دیدار با امام، بی اختیار اشک در چشمانش حلقه می زند  و بُغضش می ترکد.

 یک بار وقتی، بُروز این احساسات را از زبان یکی از بچه ها شنیدم، گفتم:

- چرا فرصت به این خوبی را با گریه کردن از دست دادید. خدا یک بار به شما توفیق داده تا بروید و از نزدیک امام را ببینید؛ آن وقت آن جا از زیارت امام غافل می شوید، می نشینید و گریه می کنید؟ بروید امام را نگاه کنید و توی صورت پُر نور ایشان تعمق کنید. این فرصت همیشه به دست نمی آید.

وقتی به جماران رسیدیم، به یاد حرف بچه هایی اُفتادم که قبل از ما رفته بودند مُلاقات امام و می گقتند:                                    

-آدم بی اختیار با دیدن امام، گریه اش می گیرد و دل می سپارد به دل تنگی هایش... .

سه گروه پیش از ما، به جماران آمده بودند و با امام ملاقات کردند. ما  گروه چهارم بودیم. در، صف طولانی ایستادیم. نمی دانستیم داخل چه خبراست و چه زمانی نوبت ما می شود؟

درمسیری که به طرف حسینیه جماران راه داشت، معطل شدیم تا این که  آمدند گفتند:

-  حرکت کنید بروید داخل حسینیه.

 راه افتادیم و علی رغم  فشردگی جمعیت، خودمان را به حسینیه رساندیم.

با دیدن فضای حسینیه خیلی تعجب کردم. پیش از آن توی تلویزیون، بارها جماران را دیده بودم؛ که امام می آمد و روی مَنبر می نشست و با مردم از نزدیک صحبت می کرد. همیشه پای تلویزیون تصورم این بود که جماران  فضایش چندین متر بزرگ تر از چیزی ست که تلویزیون نشان می دهد ولی به محض ورود به  آن جا، متوجه  شدم تصور من اشتباه بود.

یک حسینیه بسیار کوچک که وقتی  دور تا دورش را نگاه  کردم، دیدم از حُسینیه روستای محل ما هم، ساده تر و بَنایش کوچک تر اَست.

دیوار هایش هنوز گچ  خاک بود و بعضی  جاهایش،  کلیدهای برق  روکار بود .

 منتظر ایستادیم تا امام تشریف بیاورد. چشمم را دوخته بودم به در، کشویی که محل ورود  و خروج امام به داخل حسینیه بود.

 هر دو سه دقیقه  یک بار، در کشویی باز می شد و افرادی وارد می شدند و دوباره بر می گشتند. هر وقت دَر کشویی باز می شد نگاهم را به در می دوختم و فکر می کردم امام وارد خواهد شد ولی بعد متوجه می شدیم که امام  نیست و آن عده، افرادی هستند که مامورند فضا را برای ورود امام مهیا کنند. چند بار این صحنه پیش آمد وهر بار، ما همین احساس را داشتیم، تا این که در باز شد و امام وارد حسینیه جماران شد.

این صحنه یکی از زیباترین و به یادماندنی ترین صحنه های زندگی من است.

به محض دیدن امام، ناخواسته گریه ام گرفت.  امام آمد و دو سه دقیقه ای برای ما دست تکان داد و رفت.

                                             

امام قبل از ورود بچه های ما،  با سه  گروه از رزمندگان دیدار داشت و تنها برای گروه اول صحبت کرده بود. به ما گفته بودند که:

 - وضعیت جسمانی امام  چندان مساعد نیست... .

 حتی برای دیدار گروه چهارم که ما بودیم، دفتر امام اعلام کرد که دیگرملاقات کننده نمی پذیرد؛ اما اِمام  چون می دانست، گروه چهارم هم، مثل سایر گروه ها جمعی از رزمندگان هستند، وقت ملاقات داده  و آمده بود و برای ما دستی تکان داد و رفت .

آن مُلاقات اسفند 1365 را در دفتر خاطراتم نوشته ام. دیداری که برای من، همیشه زنده است. صبح روز بعد،  با همان اُتوبوسی که ما را به تهران آورده بود، به سمت هفت تپه برگشتیم... .

                                                                                           «پایان»


عنوان خاطره:  سال تَحویل                                                      

راوی: سردار پاسدار رحیم کابلی                                                 

  نویسنده: محمد طالبی                                                           


 آن سال اولین بار بود که موقع تحویل سال نو، توی خط اول منطقه عملیاتی بودم. لقمه ای صبحانه خوردیم و خودمان را برای تحویل سال آماده کردیم. حس عجیبی در وجود بچه ها بود. احساس می کردیم  زیاد خوشحال نیستم. به یاد دوستانی افتادیم که تا همین چند وقت پیش درجمع بچه ها بودند. مثل شهید: رجب رضایی، شهید جعفرنقدی و چند تا ازشهدای دیگر که جزو بچه های ادوات بودند.                                                              

از رادیو اعلام کردند:

- هم اینک وارد سال 1366 هجری شمسی شدیم.

 هیچ کس، دل و دماغ بلند شدن و تبریک گفتن و روبوسی نداشت. چند تا از بچه ها گریه شان گرفته بود و دل تنگی می کردند. درهمین حس وحال بودیم که ناگهان یکی ازرزمنده ها  که اسم کوچکش حسن بود و بین بچه ها به زینال بندری معروف بود، در، آستانه ی سنگر ظاهر شد.

برای چند لحظه نگاهش را توی صورت بچه ها دوخت و یک نیم چه نگاهی هم به نور ضعیف فانوس انداخت.  یک دفعه  با  صدای کلفتش گفت:

- سلام.  چاکر آقایون. عید شما مبارک .

وقتی زینال بندری این را گفت، انگار یخ بچه ها آب شد .  جَو سنگر تغییر کرد و  احساس خوشایندی در وجود بچه ها، به تلاطم  در آمد.  انگار همگی منتظر آمدن یک نفر بودیم. انتظار داشتیم، یکی از بچه ها پیش قدم شود و سکوت حاکم در سنگر را بشکند.

                                             

به زینال بندری گفتیم:

- بیاید داخل سنگر.

 نبی الله ابراهیمی در انتهای سنگر نشسته بود.  نبی الله بچه محل و دوست بچگی و دوران نوجوانی من بود و همه جا با هم بودیم. گفت:

- حسن بیا تو.

زینال بندری پرسید:

- اگر بیایم داخل، به من عیدی چی می دهی؟

نبی الله گفت:

- یک اسکناس ده تومانی دارم آن را به تو می دهم.

 زینال بندری به محض این که اسم ده تومانی را شنید، داخل سنگر آمد و یک راست طرف نبی الله رفت. نبی الله از جایش بلند شد و او را درآغوش گرفت . دست توی جیب پیراهنش کرد و اسکناس را  در آورد و گذاشت کَف دست زینال بندری.

  زینال بعد ازگرفتن عیدی، بی آن که  سمت ما بیاید و با ما هم روبوسی کند و عید را به هم تبریک بگوییم، ازسنگر خارج شد. نحوه ی برخورد او، پس از گرفتن عیدی و خارج شدنش از سنگر، باعث شد کمی گُل از صورت بچه ها شکفته شود و لبخند بر روی لب های شان بنشیند. گفتیم:

- نامرد! آمد، عیدی را گرفت و رفت. انگار نه انگار که ما هم آدمیم... .

بچه ها بلند شدند و همدیگر را بغل گرفتند وعید را به هم  تبریک گفتند.

چند ساعت بعد آمدند و به ما گفتند:

- باید بروید خط اول. یکی از قبضه های دوشکا، خراب شده و نیاز به تعمیر دارد. بروید و دوشکا را بیاورید.

ما برای اعزام به خط اول آماده شدیم. در جاده امام رضا (ع) بودیم. جاده ، روی خاک ریز

 

بسیار بزرگی که سنگر ادوات بود واقع می شد. 

با کمک بچه ها،  یکی دو تا را داخل ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم. نبی الله هم با من بود.

وقتی به تطبیق آتش در خط دوم رسیدیم، دیدیم بچه ها، مشغول کمک کردن به قبضه ها هستند. حدود ده نفری می شدند. با آن ها روبوسی کردیم وعید را به هم تبریک گفتیم.

نادر بزرگی و سیروس شهبازی سرشان برای انجام کارهای فرهنگی درد می کرد. دوربین فیلم برداری دست شان بود و داشتند از رزمنده ها فیلم می گرفتند.

وقتی چشم شان به ما اُفتاد، گفتند:

- بنشینید. می خواهیم از شما فیلم برداری کنیم و مصاحبه ای باهاتون ترتیب بدهیم.

 ده پانزده نفر آمدند جمع شدند. با تک تک بچه ها مصاحبه کردند. تنها فردی که در جمع بچه ها، از بابت دادن مصاحبه، کمی مُعذب نشان داد:  نبی الله ابراهیمی، بود.

نوبتش  که  شد، برگشت و گفت:

- من مصاحبه نمی کنم.

دیدم دارد لجاجت می کند و زیر بار مصاحبه نمی رود. سیروس شهبازی با خنده گفت:

- بابا! حالا نمی خواهد مُصاحبه کنی؛  فقط  بیا و در جمع بچه ها حضور داشته  باش، تا از تو فیلم بگیریم.

 بالاخره دست از سر سختی کشید و آمد در جمع بچه ها نشست. نبی الله سمت چپ من نشسته بود. وقتی گفتگوی کوتاه سیروس شهبازی با من تمام شد، تشکر کرد و به سَمت نبی الله آمد، تا با او مصاحبه کند.

 میکروفن را جلوی دهان نبی الله گرفت و گفت:

- برادر!  خودت را معرفی کن؟                                          

نبی الله  اعتماد به نفس، جلوی دوربین رفتن را نداشت. ازما هم قول گرفته بود که مصاحبه نمی دهد. وقتی سیروس شهبازی یکدفعه این سئوال را از او پرسید، چند لحظه مستاصل ماند و نگاهی به بچه ها انداخت؛ دید، بچه ها ساکت شدند و نگاه شان را پاشیدند روی او! کمی خجالت زده به نظر می رسید. مرا نگاه کرد. پلک هایم را به نشانه ی تایید، روی هم گذاشتم و هم چنان داشتم زل می زدم روی چشم های مُضطربش!   چاره ای ندید و گفت:

 - بسم الله الرحمن الرحیم. این جانب نبی الله ابراهیمی از شهرستان بهشهر هستم.

خودش را معرفی کرد و زود ساکت شد. انتظار نداشت بیش ازاین، از او سئوالی پرسیده شود. سیروس شهبازی دوباره پرسید:

-  با توجه به این که ما، در اولین روز عید قرارداریم، چه پیامی برای ملت شهید پرور دارید؟

دیدم، با این پُرسش  کمی دست پاچه شد؛ ولی با این حال  رو به  دوربین کرد و گفت:

 -  بنده، کوچک تر از آنی هستم که  برای ملت شهید  پرور پیامی داشته باشم؛ فقط پیامم این است که ... .

حرف توی دهانش ماند و نتوانست صحبتش را ادامه دهد.

چند لحظه به دوربین نگاه کرد و دیگر چیزی نگفت. بعد از این که سیروس شهبازی کمی از او فاصله گرفت، رو به نبی الله  کردم و پرسیدم  :

- حرف آخرت چی بود؟

گفت:

- می خواستم بگویم که از پُشت جبهه، به رزمنده ها کمک رسانی بیشتری شود.

مکث کوتاهی کرد و این بار با تحکّم خاصی گفت:

- من، گفته بودم نمی توانم جلوی دوربین حرف بزنم  و هُل می شوم.

این جمله ی آخر نبی الله که  گفت:

                                             

- گفته بودم نمی توانم جلوی دوربین  حرف بزنم... .

هم، به طور تصادفی توی فیلم افتاده است.

نادر بزرگی وقتی ناراحتی اش را دید گفت:

 - اشکال ندارد آقا نبی، مهم نیست. خودت را ناراحت نکن.

حدود نیم ساعت آن جا ماندیم و بعد از مصاحبه،  ساعت یازده صبح سوارجیپ شدیم و به طرف خط اول حرکت کردیم. من رانندگی می کردم و نبی الله هم کنار دست من نشسته بود. از خط دوم تا خط اول،  یک ربع  با ماشین راه بود. توی مسیر نبی الله یک ریز با خودش حرف می زد.

برای خودش سئوال طرح می کرد و به خودش جواب می داد. بعد می گفت:

- رحیم! دیدی  این جا چه قدر خوب صحبت می کنم.

من هم دل داری اش می دادم و می گفتم:

- بابا ! تو آن جا  دست پاچه شدی. این چیزهایی که داری این جا داخل ماشین ازخودت می پرسی و به خودت جواب می دهی را باید آن جا می گفتی؛ فقط یک کم هل شدی. اشکالی ندارد. انشاالله دفعه ی بعد ، که آمدند و از تو مصاحبه گرفتند، خیلی بهتر حرف می زنی.

وقتی به خط اول رسیدیم، بلافاصله سراغ قبضه ی دوشکایی که خراب شده بود رفتیم و آن را برداشتیم و گذاشتیم روی سه پایه. بعد آمدیم توی موقعیتی که یک دستگاه پلارمین داشتیم. بچه های جبهه با پلارمین بیشتر آشنا شده بودند.

به نبی الله گفتم:

 - من این قبضه دوشکا را می برم و اشکالاتش را بر طرف می کنم و بعد ازظهر دوباره برمی گردم.

گفت:

-  باشه!  فقط زود برگرد.

 با هم خداحافظی کردیم و از او جدا شدم.

آن روز تا قبل از ظهر، دوشکا را ردیف کردیم. گفتم بعد از نماز،  بروم غذای بچه ها را گرم کنم تا ناهار را به اتفاق هم بخوریم و بعد دوشکا را بردارم و ببرم جلو و موقع برگشتن، نبی الله را هم سوار ماشین کنم و برگردیم. در همین افکار بودم دیدم یکی از هم سنگرهای ما به نام مَهدی داودی، کلّه کرد داخل سنگر و گفت:

-  رحیم بیا بیرون سنگر، کارِت دارم!

گفتم:

- دارم غذا آماده می کنم؛ اگر ولش کنم می سوزد.

 گفت:

- اگر می خواهی نبی الله را ببینی، زود بیا بیرون!

وقتی این جمله را گفت، یک دفعه تکان خوردم؛ چون تازه از خط  برگشته بودم و تا حدود ساعت نه ونیم، ده  صبح  با نبی الله بودم.  نگاهی به ساعت انداختم.  یک بعد از ظهر بود.  بی خیال گرم کردن غذا شدم و به  سرعت از سنگر بیرون زدم.

بیرون سنگر به  مَهدی داودی گفتم:

- چی شده؟

- نبی الله! نبی الله ابراهیمی شهید شده.

باورم نمی شد. نگاهم را بُردم سمت تپه ی مُمتد تقریبا کوتاهی که پشت سنگر بچه ها بود و داودی داشت به آن جا نگاه می کرد.

 بچه ها، دورِ جنازه ی نبی الله حلقه زده بودند.  دوان دوان خودم را به آن ها رساندم. دیدم جنازه ی غرق در خون نبی الله  روی زمین اُفتاده است. هر چه  ترکش بود، سمت چپ بدنش خورده بود. علی باباجان زاده یکی از رزمنده هایی بود که موقع شهادت نبی الله کنارش بود. از او، نحوه ی شهادتش را پرسیدم.

با ناراحتی گفت:

- شما که برگشتید، ما  قبضه  را برای شلیک آماده کردیم. نبی الله پشت قبضه پلارمین نشسته بود  و داشت به سمت خاک ریز عراقی ها شلیک می کرد. یکی ازگلوله هایش به سنگر مهمات دُشمن خورد و منفجرشد. بعد، برگشت و با خوشحالی به من گفت:

-  مَهدی جان! من که عیدی ام را به عراقی ها دادم.

روی لب های نبی الله لبخندی نشسته بود. گلوله باران دشمن  دقایقی بود که توی شلمچه  شدت بیشتری گرفته بود. موقعی که  خمپاره 60  دشمن شروع شد، ما به طرف سنگر دویدیم. سنگر های آن جا طوری ست که برای استراحت بچه ها در نظر گرفته می شود؛ منتهی به خاطر این که از ترکش خمپاره های دشمن در امان بمانند، یک ترکش گیر هم جلوی در ورودی سنگر زده بودند. جوری بود که اگر گلوله به سنگر می خورد، هر چه ترکش بود، به  ترکش گیر اصابت می کرد و وارد سنگر نمی شد. فاصله ی دیوار سنگر تا دیواره ی ترکش گیر، به یک متر هم نمی رسید.

وقتی ما داخل سنگر شدیم، نبی الله  دراز کشید و سرش را گذاشت روی کف دستش. نبی الله موقع دویدن ترکش خورده بود.همان موقع یک گلوله آمد بین دیوار سنگر و ترکش گیر؛  چون به پهلو دراز کشیده بود ، ازسمت  چپ  ترکش ها به او اصابت کردند.

 گرد و خاک که خوابید،  دیدم نبی الله حالش خیلی بد است. سریع ازسنگر بیرون آمدم  تا آمبولانس  خبرکنم.

رفت و برگشت من،  پِی آمبولانس، دو سه دقیقه هم طول نکشید, وقتی به سنگر برگشتم دیدم نبی الله پاهایش را به سمت  قبله  دراز کرده. با صدای ضعیفی به من گفت:

- مَهدی!  من شهید می شوم.

 کمی  دل داری اش دادم و گفتم:

- الان آمبولانس  می رسد و تو را به بیمارستان منتقل می کنیم. نگران نباش؛ چیزی نشده.

چند لحظه پس از گفتن جُمله ی من، شهادتین را گفت و داخل سنگر شهید شد.

بسیجی شهید: نبی الله  ابراهیمی، فقط چند ماهی از ازدواجش می گذشت. موقع اعزام به خانواده اش گفته بود :

- حسی به من می گوید: این دفعه که به جبهه بروم، بارِ آخر باشد.

 فیلمی که ساعتی قبل از شهادتش، نادر بزرگی از او و سایر رزمنده ها گرفته بود، دقایق پایانی اش رفت روی  فیلم برداری از جنازه ی نبی الله. نادر وقتی داشت بالای سَر جسد او،  آخرین تِراک های فیلم مُستندش را می گرفت، گِریه می کرد.

نشستم و بوسه ای به پیشانی اش زدم. چهره اش مثل همیشه ساده و آرام بود .

                                                                                       «پایان»

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه