با خدا صحبت مکنم هر چه سریع­تر شر جنابعالی را بکند! +عکس

اکبر تسبیح فیروزه‌­ای را رو به آسمان گرفت: « مِشَد... نمِشَد... مِشَد... نمِشَد» هر دانه تسبیح که کنار می‌­رفت، یک خمپاره در آسمان می­‌درخشید.

به گزارش زرین نامه؛ از شهدای شاخص استان قزوین در عملیات کربلای پنج شهید محمد حسین اکبری رضایی فرمانده گردان امام رضا (ع) است.

وی به همراه بی‌سیم‌چی خود شهید اکبر آذربایجانی نزدیک صبح در کنار یکدیگر در اثر اصابت گلدانی منور به شهادت رسیدند.

کتاب حالا که لبخند می زنی 28 روایت از زندگی این شهید بزرگوار است که توسط روح‌الله شریفی نگاشته شده است.

نویسنده کتاب در بخشی از کتاب، گفتگوی اکبر آذربایجانی و محمدحسین اکبری رضایی را در حالی که واپسین لحظات عمر خود را می گذرانیدند به قلم داستانی روایت کرده است:

صدای سوت خمپاره در نیمه ­شب آرام، موزون و خواب ­آفرین بود. مردان خدا نیمی در فکر سهر بودند و نیمی در مبارزه برای سرنگونی کفر. به آسمـان که نگاه می کـردی تابلویی بود زیبـا و قدیمی. اکـبر دائـم در رختخوابش جابه ­جا می ­شد:

بچه آرام بگیر. چقدر وول مخوری!

خوابم نمِبَرد آقای اکبری.

پدر علی ضیایی رَ درآوردی.

نکشیدی آقای اکبری، نکشیدی. چه مدانی من چی کشیدم؟

چی؟ سیگار؟ خارجی؟ ایرانی؟

بس است رنـدی. شما حنات پیش اکبر رنگ ندارد. بالاخره بی­ سیم ­چی محرم اسرار فرمانده ­س. توجه کردی چی میگم؟

اکبری آهی کشید و گفت: السلام علیک یا غریب­الغرباء.

غریبی نکن آقای اکبری. من پیشت هستم. به آقا بگو هوای ضعفا رَ داشته باشد. به خصوص اونا که چشم­شان یاری نمِکند!

حنای شمام پیش ما رنگ ندارد اکبرآقا.

چطور؟

اون کاری که شما از چَشمت مِکَشی ای­کاش ما هم... یک­سره قرآن مخوانی... یک­سره از خوف خدا اشک...

اووووه... خیلی ریا شد آقای اکبری. ما ساده ­ایم. مثِ شما که کتمان نداریمان.

صدای خمپاره و توپخانه و منور گاهی اوج می­ گرفت. مثل اوج گرفتن یک قطعه موسیقی و بعد دوباره آرام و دلنواز ادامه می­ داد.

ناکسا این منطقه رَ با گلوله شخم زدن. وس­که کوبیدن.

چه فایده؟ یه دانه­ ش هم نصیب ما نشد. من نمِدانم این بعثیا کورن... لوچن... مستن... پیر شدیم و یکی به ما نگفت: «شهید!»

بخواب پسر. بخواب که خیلی کار داریم فردا.

کاش فردایی درکار نباشد آقای اکبری...(بغض)... خسته شدم.

مگه فردا چه خبرَس؟

منظورم از فردا پیری­اس حسین ­آقا.

اوووووه تو تا کجاها رَ مخوانی؟

ده همین دیه! نخواندی که با من مجادله مکنی!

حالا شما که خواندی بگو ببینم چی ­جورس پیری؟

نه دندان داری که بجالی! از معده­ ات مِنالی! زمستان که بشد از استخوان درد­ مِنالی. بهار که بشد از گوجه سبز و سرد مزاجی چاغاله منالی، تابستانم که بی­طاقتی به گرما...

بابا بی­ سیم ­چی ما جهان دیده­سا.

امشب خیلی سبکم آقای اکبری. اما نمدانم چرا وقت موعود نَمِرَسد.

باشد بالام. من با خدا صحبت مکنم هر چه سریع­تر ما رَ از شر جنابعالی خلاص کند. بخواب دیه.

بی­شما که صفا ندارد. دعا کردم هم در دنیا کنار شما خاکم کنند هم تو بهشت باهاتان همسایه باشم.

حالا نمِشد ما یه کم دیرتر بیایم؟

اصلا امکان ندارد. منه که مِشناسی. حرفم یکی­اس.

یعنی به نظرت از این همه خمپاره یه دانه­ش امشب به ما مِرَسَد؟

شما از ما دل­شکسته ­تری. دعا کنی خدا درجا مِگد چشم!

به مادرم قول دادم قبل عید برگردم. حالا اگر عمودی نشد لااقل خودمه افقی برَسانم. گناه دارد بنده­ ی خدا.

مادرت راضی­اس شما شهید بشی؟

مادرم جاش از من بهترس بالام.

به نظرت اگر خدا ما رَ امشب شهید کند از بخت بلندمان بودس یا عمل نیکمان؟

از رحمت بیکران خودش.

اکبر تسبیح فیروزه­ای را روبه آسمان گرفت: « مِشَد... نمِشَد... مِشَد... نمِشَد» هر دانه ­ی تسبیح که کنار می ­رفت یک خمپاره در آسمان می­ درخشید. اکبری گفت: بخواب پسرجان.

اکبر آرام شده بود. وقتی غنود، تسبیح از دستش افتاد. اکبری­ رضایی دستش را از زیر سر کشید. بغض خفیف و قدیمی به سراغش آمده بود. خفه گریست اکبری جوری که اکبرِ بیدار نشود. در آسمان شلمچه همه شهدا می­ درخشیدند.

رضا حسن­پور با همه­ چالاکی که داشت. مهدی شالباف با شوخ ­طبعی­ های مردان بهشتی، مهدی زین­ الدین با همه­ بزرگی که داشت، سیدمحمود میرسجادی با صدای ملکوتی‌اش، سیدباقر علمی و جسم مفقود سیدجوادی... لبخند اکبری گشاده‌­تر می ­شد. آنقدر گشاده که هیچ بهجتی در عمرش چنین عنان از کفش نربوده بود. سپیده جدید از راه می­ رسید. درک عظمت این سپیده بالاتر از همه روحش بود. اتفاقی نو و شعفی بود که در بلا کادو کرده بودند. منوری در آسمـان روشنا گرفت و گرفت و گرفت، آن­قدر که دشت مثل روز سپید شد.

منبع: دفاع پرس

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه