هدیه ساعت طلا به بنی‌صدر از سوی جاسوس آمریکایی

شيخ‌الاسلام گفت: بين كارمندان وزارت خارجه و كارمندان سيا در سفارت رقابت شديدی وجود داشت. كارمندان وزارت خارجه خيلی دلشان می‌خواست بدانند در اسناد آمريكايی سيا چه نوشته شده، به همين دليل خيلی از كارمندان وزارت خارجه در كشف رمز اسناد به ما كمك كردند.

به گزارش زرین نامه؛ تاریخ: پس از تصرف لانه جاسوسی آمریکا،‌ شاید با قوت بتوان گفت یکی از مهمترین دغدغه‌های دانشجویان باز خوانی اسناد بود. با اینکه خیلی از اسناد،‌مدارک، میکروفیلم‌ها و … منهدم شده بود، اما همان باقی مانده نیز پرده از چهره «شیطان بزرگ» برداشت.

بازسازی و بازخوانی اسناد کار بسیار دشواری بود که دانشجویان این امر مهم را انجام دادند. یکی از این افراد «حسین شیخ الاسلام» است. او متولد۱۳۳۱ است و در سال ۱۳۵۰ برای تحصیل به آمریکا رفت. در زمان تحصیل عضو انجمن اسلامی دانشجویان اروپا و آمریکا بود.

او سال‌های ۵۸ و ۵۹ را با «دانشجویان پیرو خط امام» به بازسازی، رمزگشایی و ترجمه، تکمیل و تحلیل اسناد لانه جاسوسی پرداخت. در سال ۵۹ در نخست‌وزیری کار دولتی خود را آغاز کرد. بعدها به عنوان معاون سیاسی وزارت خارجه کار خود را ادامه داد. از سال ۷۷ به مدت ۵ سال سفیر ایران در سوریه بود. او نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی دوره هفتم بود. همچنین در دولت نهم به عنوان قائم مقام وزارت خارجه فعالیت داشته است.

 قبل از اینکه برای تحصیلات به خارج از کشور بروید در چه شرایطی به سر می‌بردید؟

من در خانواده مذهبی بزرگ شدم و ساکن خیابان ایران بودیم. در مدرسه ناصرخسرو درس می‌خواندم، در کوچه روحی که الان شهید فیاض بخش است. بزرگوران زیادی مانند: شهیدان فیاض‌بخش، بهشتی، مطهری، دکتر وحید دستجردی و… در این محله بودند. هر کدام از مبارزین مذهبی که می‌خواست خانه‌ای بگیرد در این محله می آمد. آن موقع خیابان ایران محله مسلمان‌نشین و مذهبی بود. سال ۴۲ که قضیه ۱۵ خرداد پیش آمد ما خیلی متاثر شدیم. همه محله‌ بازاری بودند. صدای تیر و تفنگ محله را پر کرده بود. یادم هست مدرسه ما را تعطیل کردند. بعد از این جریان صدای تیر و تفنگ بر روحیه‌ام اثر گذاشته بود، اما فعالیت سیاسی نداشتم. من به قصد اینکه یک شخصیت علمی شوم و بتوانم به مملکتم خدمت کنم به آمریکا رفتم.

با امام خمینی(ره) هم آشنا بودید؟

من از سال ۴۲ امام را شناختم. این سوال برایمان پیش آمد که این سر و صداها برای چیست؟ این حرف ها چییست؟بعد مشخص شد که آقای خمینی‌ای هست که ضد شاه است. تماس داشتن با ایشان و بردن نامش خطر است، پدر من هم خیلی محافظه کار بود و ما هم از بیرون رفتن می‌ترسیدیم. سیطره ساواک بر ذهنیت پدرم و خانواده حاکم بود. شاید یکی از دلایلی که می‌خواست من به خارج بروم این بود که از این جو دور باشم.

در کدام دانشگاه آمریکا تحصیل کردید؟

سال اول را در دانشگاه دیویس در رشته کامپیوتر مشغول به تحصیل شدم. همان سال اول عضو انجمن اسلامی شدم. من مسلمان بودم و طبیعتا دنبال گوشت حلال برای غذا بودم. به همین دلیل زود جذب طیف بچه مسلمان‌ها شدم .در آنجا با شهید قندی [وزیر پست،تلگراف و تلفن دولت شهید رجایی]آشنا شدم. ایشان در دانشگاه دیویس بود. بعدها با آقای زالی که یک زمانی وزیر کشاورزی بودندآشنا شدم؛ ایشان هم دیویس بودند. با چند نفر از این دوستان آشنا شدم آنها مرا به جلسات قرآن می‌بردند. با آنها به دانشگاه برکلی می رفتیم که مرکز منطقه‌ای انجمن اسلامی کالیفرنیا بود.

آقایان بهروز ماکویی، ‌آیت‌اللهی که بعدها در وین در انرژی اتمی سفیر ایران شد، برادران وهاجی که یکی در بانک بود و دیگری وزیر بازرگانی شد، محسن نوربخش با من در دیویس بودند که همان جا ماندند. من، محسن نوربخش، دکتر قندی و زالی با هم در یک ماشین به برکلی می‌رفتیم. وقتی می‌خواستیم به جلسه برکلی برویم همه با یک ماشین می‌رفتیم که ارزانتر شود. از دیویس تا برکلی۱.۵ ساعت راه بود. در کل این افراد مسئول انجمن بودند.

شهید چمران پایه‌گذار این انجمن بود. ایشان جزو شخصیت‌های بارز در این انجمن بودند. از برکلی خیلی خوشم آمد. فهمیدم این دانشگاه، دانشگاه معتبری است و تلاش کردم نمرات خوبی بیاورم که برکلی مرا قبول کند. همان سال درخواست کردم و سال بعد پذیرفته شدم. مرکز اصلی سیاسی انجمن اسلامی در برکلی بود. در دیویس و دانشگاه‌های دیگر جلسات انجمن اسلامی برگزار می‌شد، اما مرکزیت با دانشگاه برکلی بود.

شهید چمران را در آنجا دیدید؟

وقتی من وارد برکلی شدم شهید چمران از آمریکا خارج شده بود و به لبنان رفته بود. من به دانشگاهی رفتم که شهید چمران با عزت در آنجا تحصیل کرده بود و شاید جالب باشد که بگویم در جایی مشغول به کار شدم که ایشان قبلا کار می کردند. جلوی دانشگاه برکلی خیابانی بود به اسم خیابان «تلگراف اونیو » که در آمریکا خیابان معروفی است. چون محلی است که دانشجویان از هر قشری در آنجا جمع می شدند و سر و صدا می‌کردند. بیشتر مغازه‌های این خیابان هم کافه قهوه‌خوری بود. در این خیابانی است که تظاهرات جنگ ویتنام از آن شروع شد و شیشه‌های تمام مغازه را شکستند و تظاهرات‌های معروف را شروع کردند. شهید چمران در آن خیابان در یک مغازه زیراکس کار می‌کرد. آن موقع زیراکس کار جدید و تازه‌ای بود و از همین شیشه‌‌های گرد بود. رسم بود که ایرانی‌ها وقتی می‌خواستند از آن دانشگاه یا شهر بروند کار خود را به هم وطن خود می‌دادند. ایشان رفت و من کارش را گرفتم اما شهید چمران کجا و من کجا.

ایشان در دانشگاه فنی تهران شاگرد اول بود. در برکلی هم شاگرد بسیار ممتازی بود. افرادی که در رشته های الکترونیک و کامپیوتر درس می‌خوانند، اشتیاق زیادی دارند و درخواست می‌کنند که به لابراتواری به اسم «بل» بروند و مشغول به تحقیق شوند. لابراتور بل، بدون شک مهمترین جایی است که یک نفر می‌تواند در این رشته در آنجا تحقیق کند. مثلا آقای جوان، لیزر را در آنجا کشف کرد.

شهید چمران به بل دعوت شد اما نرفت. علتش را هم توضیح داد و آن اینکه ایشان می گفت: وقتی من به آنجا می‌روم و تحقیق می‌کنم و در پایان هم نمی‌دانم چه کسی از آن تحقیق استفاده می‌کند. ایشان ترجیح می‌داد کارهای ساده‌ای را انجام دهد و امور زندگی‌اش را از این راه‌ها بگذراند.

یک خانم بسیار با شخصیت که پدرش ثروتمند و کارخانه‌دارآمریکایی بود، همسر شهید چمران شد و مسلمان هم شد. شهید چمران نمی‌خواست آمریکا بماند می‌خواست به لبنان برود. این خانم آنقدر شهید چمران را دوست داشت که با ایشان به لبنان رفت. ۴ پسر داشتند، پسر بزرگش کمال و پسر کوچکشان جمال نام داشت.

با رفتن شهید چمران به لبنان خانواده هم همراه ایشان می‌رود اما با گذشت زمان همسرشان به دلیل جنگ به همراه فرزندانش به آمریکا باز می‌گردند. جالب این است بچه‌ای(جمال) که در جنگ لبنان زیر توپ، تانک و مسلسل طاقت آورد و خدا او را سالم نگه داشت در استخر خانه آن خانم در آمریکا غرق شد.

نگه دارنده‌اش نیکو نگه داشت

وگرنه صد قدح نفتاده بشکست

شهید چمران نسبت به جمال حالت خاصی داشت. مثلا کفش او را در لبنان نگه داشته بود و با آن صحبت می‌کرد. زیر متکا و رختخوابش می‌گذاشت و با آن می‌خوابید.

 فضای حاکم بر انجمن اسلامی چگونه بود؟

در‌ انجمن اسلامی خاطرات زیادی دارم. ما در کالیفرنیا بودیم و طبیعتا در آنجا روحیه چمرانی‌ حاکم بود. آقای دکتر محمد یزدی در تکزاس بود و در آنجا بیشتر روحیه نهضت آزادی حاکم شده بود. بین ما رقابتی بود، ما دوست نداشتیم انجمن به احزاب سیاسی بچسبد. در نشست‌های سالانه انجمن رقابت بروز می‌کرد.

از افراد دیگر که می‌توانم نام ببرم آقای محمد هاشمی رفسنجانی بودند که چون سنش از همه ما بیشتر بود به او «پدر» می‌گفتیم. ثروتش هم از همه ما بیشتر بود! باید سمت پدری را به جا می‌آورد. ایشان باغ پسته داشت و ثروت خوبی داشت. از افراد دیگر که می‌شود نام برد آقای سهراب‌پور رئیس دانشگاه صنعتی شریف بودند.

انجمن اسلامی آمریکا و اروپا با تعامل داشتند؟

با هم جلسات و تعاملاتی داشتیم. بعد از مدتی فهمیدیم باید دبیر انجمن را طوری انتخاب کنیم که دبیر آمریکا و اروپا هم باشد. یعنی برای کل انجمن یک دبیر انتخاب کنیم. سال ۵۵ به این نتیجه رسیدیم که باید این گونه کار کنیم. قبلا اروپا تشکیلات خودش و آمریکا تشکیلات خودش را داشت، اما بعدا فهمیدیم باید الحاق شود. آن سال که آقای محمد هاشمی دبیر تشکیلات بود. آقای شهریار روحانی دبیر فرهنگی، بنده دبیر انتشارات بودم. خیلی از شخصیت‌هایی که اول انقلاب سر کار آمدند از بچه‌های سالم انجمن اسلامی بودند. آقای جواد ظریف از بچه‌هایی بود که بعدا انجمن عضوگیری کرد. ایشان جوان بود و در آنجا درس می‌خواند، انجمن ایشان را عضوگیری کرد.

چه سالی به ایران بازگشتید؟

من قبل از انقلاب نمی‌‌توانستیم به ایران بیاییم. چون به عنوان چهره شناخته شده در انجمن اروپا - آمریکا بودم. فکر می‌کردم اگر به ایران بیایم دچار مشکل خواهم شد و می‌ترسیدم چون چهره علنی شده بودم. به همین دلیل من جرات نداشتم به کنسولگری ایران بروم. مدت‌ها قاچاقی در آمریکا زندگی می‌کردم، یعنی تاریخ گذرنامه‌ام گذشته بود اما جرات نمی‌کردم آن را تمدید کنم. می‌ترسیدم گذرنامه را به آنها بدهم و دیگر به من پس ندهند. زمانی که انقلاب پیروز شد بچه‌های انجمن کنسولگری را گرفتند و ما شدیم آقای کنسولگری و خودمان گذرنامه خودمان را تمدید کردیم.

شهریار روحانی (داماد دکتر یزدی) به همراه برادرش شاهرخ و من در برکلی درس می‌خواندیم. من، شهریار، آقای محمد هاشمی وآقای گنجی دوست در منزل دکتر یزدی جلسه دبیران انجمن را داشتیم. در آن جلسه آقای محمد هاشمی دختر آقای دکتر یزدی را برای شهریار روحانی خواستگاری کرد. بعدها توجهات آقای روحانی به سمت نهضت آزادی معطوف شد و رفت در کنار خانمش زندگی کرد و ما هم در کالیفرنیا ماندیم. بعد از گرفتن کنسولگری، شورای انقلاب حکم داد که آقای شهریار روحانی در واشنگتن سرپرست سفارت ایران در واشنگتن شود. او هم به بچه‌های انجمن حکم داد که سرپرست کنسول‌گری‌ها در قسمت‌های مختلف بشویم. ۶- ۵ کنسول‌گری در آمریکا داشتیم. به این ترتیب من اول سال ۵۸ (اول عید) به ایران آمدم.

در بازگشت به ایران جو حاکم بر جامعه را چگونه دیدید؟

فضای جامعه کاملا انقلابی بود. من وقتی به آمریکا رفتم به خاطر خودم بود. رفتم که خودم چیزی بشوم، اما وقتی به ایران آمدم همه چیز به خاطر ایران و کسان دیگر بود. جو ایثار و از خودگذشتگی خاصی در زمان انقلاب دیده می‌شد. به خصوص اینکه ما خود را مدیون مردم و مبارزین می‌دانستیم. چون در کشت و کشتارها حضور نداشتیم که جانمان را کف دستمان بگذاریم و حس می‌کردیم بدهکار انقلاب هستیم. اولین کاری که در ایران شروع کردم در وزارت ارشاد بود، پاسخ دادن به مقالاتی که در دنیا تهمت‌هایی به انقلاب زده بودند.

یکی از دوستان ما که در آمریکا به اسم آقای «رحیمیان» مدیر کل آن قسمت بود. ایشان مرا می‌شناخت با ایشان هم اتاقی بودیم و مرا دعوت کرد و من رفتم تا اینکه جریان تسخیر لانه به‌وجود آمد و به آنجا رفتم.

نحوه ورودتان به جریان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا چگونه بود؟

دانشجویان داخل لانه دنبال کسی می‌گشتند که زبان انگلیسی بداند، بتواند با گروگان‌ها حرف بزند و اسناد را بفهمد. بنده قبلا زمانی که دانشجو بودم به طور علنی فعالیت‌هایی در خارج کشور داشتم. در آمریکا دبیر انجمن اسلامی امریکا، کانادا و اروپا بودم. بعد از آن هم فعالیت می‌کردم. بعضی‌ مواقع لازم بود که بچه‌های انجمن مصاحبه تلویزیونی کنند. جواب مردم را بدهند، به مدافعین شاه یا کسانی که از طرف شاه به انقلاب حمله می‌کردند، جواب بدهند یا در تظاهرات مصاحبه‌ای انجام دهند. من به خاطر این فعالیت‌ها شناخته شده و علنی شده بودم. به همین دلیل شبِ روز ۱۳ آبان آمدند دم درب منزل‌ ما و من همان شب به لانه رفتم و از آنجا ارتباطم با دوستان شروع شد.

 زمانی که خبر تسخیر لانه جاسوسی را شنیدید چه حسی داشتید؟

با اینکه من درآمریکا زندگی کرده بودیم، اما انقلاب را خوب می‌شناختیم. سیاسی بودیم و جریاناتی را مانند قضیه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را می‌دانستیم؛ کودتایی که از داخل سفارت ایالات متحده هدایت شده بود. می‌دانید که در اتوبیوگرافی خودشان نوشتند که چگونه از داخل سفارت، کودتا را هدایت کردند. در همان روزها امریکایی‌ها شاه را وارد آمریکا کرده بودند. می‌توان گفت دو انگیزه مهم در بین دانشجویان و مردم وجود داشت: ۱- شاه را پس بگیریم و عادلانه محاکمه کنیم. ۲- کودتا از طریق سفارت علیه ملت اداره نشود.

ما به خوبی می‌فهمیدیم که این انقلاب نهضت ملی نیست، این امام، مصدق و آیت‌الله کاشانی نیست. این ملت هم آن ملت نیستند. اما نمی‌دانستیم آمریکایی‌ها این را می‌فهمند یا نه؟ یک بار آمریکا امتحان کرد و موفق بود اما ممکن بود این بار امتحان کند، کشتاری هم بشود وشاید هم ناموفق باشند. اما کسی نمی‌توانست تضمین کند که آمریکایی‌ها این ریسک را نکنند. علی‌الخصوص که شاه را به داخل آمریکا بردند. این عکس‌العمل طبیعی بود و من هم خیلی آن را قبول کرده و موافق آن بودم تا دانشجویان درخواست به همکاری کردند، رفتم و یک ذره تامل نکردم که بررسی کنم.

 به عنوان شخصی که خارج از برنامه دانشجویان وارد جریان تسخیر لانه شدید، آیا به نظر شما دانشجویان در ایجاد این جریان احساسی عمل کردند؟

تسخیر لانه قطعا باید انجام می‌شد، شک نکنید.

 دلایلش چیست؟

ما که نمی‌دانستیم دشمن چه تاکتیک‌هایی دارد. ما می‌فهمیدیم که آمریکا دشمن است. می‌فهمیدیم که اینها نمی‌توانند دست از شاه بردارند. برای اینکه شاه تمام اساس قدرت آمریکا در منطقه بود. امنیتی که شاه به عنوان ژاندارم منطقه در خلیج فارس تامین می‌کرد به آمریکا کمک کرد. آمریکایی‌ها با جریان نفت دنیا را اداره کرده و می‌کنند. نفت کالای خیلی حساسی است مثلا چین نصف نفت خود را از ایران وارد می‌کرد. اگر آمریکایی‌ها با این نفت بازی می‌کردند می‌توانستند کل چین را ساقط کنند. فرض کنید فردا در پمپ‌های بنزین یک مشکلی پیش بیاید. کامیون‌های حمل بنزین دیر برسد، همه چیز بهم می‌ریزد.

نیروگاه‌های ما یک زمان نفت سوز بود اما الان گاز سوز است. فرض کنید الان به اینها گاز نرسد، برق نباشد، برق کم باشد. ببینید در کارخانه‌ها چه بساطی راه می‌افتد. اعتیاد به نفت از اعتیاد به مواد مخدرخطرناک‌تر است. اعتیاد به نفت یک اعتیاد واقعی است. اعتیاد به مواد مخدر، اعتیاد روانی است. اگر من بگویم نفت شما می‌گویید حرکت، حیات، همه چیز.انرژی یعنی همه چیز.

آمریکایی‌ها با اداره جریان انرژی، دنیا را اداره می‌کنند به چین می‌گویند بازی در نیاوری‌ها! من لات محله هستم. پیچ را شل و سفت می‌کنم. به اروپا هم همین را می‌گوید.

شاه برای آمریکا این کار را انجام می‌داد. چرا شاه را ژاندارم کردند؟چرا تجهیزات به او دادند؟ بعد از کودتای ۲۸ مرداد آمریکا باز شاه را سرکار آورد. به همین دلیل شاه به ملت متکی نبود، به آمریکایی‌ها متکی بود. او در سیستم غرب و برای آمریکایی‌ها تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌کرد. یعنی جریان های کاپیتولاسیون، ۱۵ خرداد و … یکدفعه در این مملکت ایجاد نشد. شاه با غرب اُخت شده بود. شاه برای آمریکا حیاتی بود و آنها هم از شاه حمایت می‌کردند. اینها با هم بودند و یک سیستم بودند: «الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل الله و الذین کفرو یقاتلون فی سبیل الطاغوت “.

ممکن است یکی از اینها امریکایی باشد دیگری ایرانی باشد. اما با هم یک فرقه هستند و یک هویت را تشکیل می‌دهند. آمریکا به اسرائیل F14 نداده بود اما به شاه داده بود که بهترین هواپیمایی دفاعی آن موقع بود. چهل و خرده‌ای سال پیش این هواپیما طراحی شده بود و به تنها کشور خارجی که دادند ایران بوده است.

تکنیک‌هایی که ما در سال ۵۸ در برکلی خواندیم در F14 ای که ۱۵ سال پیش از آن طراحی شده بود و استفاده می‌شد در حالی که «برکلی» دانشگاه خیلی پیچیده‌ای بود.

من نمی‌دانستم این تکنیک ها وجود دارد اما وقتی به ایران آمدیم و شروع به کار کردیم فهمیدم این تکنیک ها روی F14 وجود دارد. شاه اواخر انقلاب ۶ میلیون بشکه نفت تولید می‌کرد که ایران مقدار کمی از آن را استفاده می‌کرد و تمامش صادر می‌شد. تولید نفت نیاز ایران نبود، نیاز غرب بود. شاه بر اساس نیاز ملت و کشورش کار نمی‌کرد. بلکه بر اساس نیاز سیستمی که در آن ادغام شده بود کار می‌کرد. آنها به شاه احتیاج داشتند و شاه هم به آنها.

چه کسی به دنبال شما آمد؟

از دوستان انجمن اسلامی آمریکا بود که به برادران لانه نزدیک بود. آنها دنبال فردی بودند که زبان انگلیسی بداند، من هم که شناخته شده بودم. چهره‌ام به خاطر مصاحبه‌هایم معروف بود آن موقع در «talk show» با طرفداران شاه مناظر می‌کردم. تلفنی فحش می‌دادند و من دفاع می‌کردم. راهپیمایی از شمال تا جنوب کالیفرنیا گذاشتیم. شهر به شهر رفتیم همه کلاه‌هایی به سر داشتند که فقط چشم‌شان معلوم بود اما من علنی مصاحبه می‌کردم.

به همین دلیل برایم روشن بود که تسخیر لانه کار درستی است. قسمت CIA برای دانشجویان خیلی مهم بود. آمریکایی ها درها را بسته بودند و کاغذها و اسناد را خرد می‌کردند. مرا بردند که از آنها بپرسم چرا این کار را کردند؟ آنقدر شلوغ بود که کسی، کسی را نمی‌شناخت. من که وارد لانه شدم، دانشجویان مشغول بگیر و ببند بودند. یک نفر از پشت دراصلی لانه به نگهبان گفت: این فرد باید بیاید داخل. من داخل شدم و گفتم: چه کارکنم؟ گفتند: تو فلانی هستی که زبان می‌دانی؟ بیا برو در ساختمان اصلی سفارت که جلو است. گروگان‌ها در زیرزمین ساختمان اصلی قرار داشتند وآنها را یکی یکی بالا می‌آوردند و با آنها صحبت می‌کردیم.

خاطرتان هست اولین آمریکایی‌ای که با او صحبت کردید که بود؟

خاطرم نیست ، اما می‌توانم بگویم مهمترین آمریکایی‌ای که من با اوصحبت کردم «آهرن» رئیس بخش سیا در سفارت بود. من و اهرن خیلی صحبت کردیم. او استاد فلسفه بود. آن موقع شصت و خرده‌ای سال داشت. هیجده سال در ویتنام عضو مستتر بود. البته این نکات را بعدها متوجه شدیم.

چگونه متوجه شدید او مسئول بخش سیا است؟

با پرسش از گروگان های دیگر. وقتی وارد ساختمان اصلی می‌شدیم همه چیز حیطه‌بندی بود یعنی افرادی که طبقه اول بودند نمی‌توانستند به طبقه دوم بروند. افرادی که طبقه دوم بودند نمی‌توانستند به دو قسمت انتهای راهرو بروند. این دو قسمت درهای کامپیوتری گاو صندوقی داشت که کسی نمی‌توانست وارد شود. اگر رو به شمال وارد ساختمان بشوید، درب وسط طبقه بالا اتاق سفیر است. انتهای راهرو سمت راست مرکز رمز مخابراتی که جای مهمی بود و انتهای راهروی سمت چپ مرکز سیا بود. در هر دو مکان اسناد را نگه می‌داشتند. سیا اسناد خودش و بقیه بخش های سفارت هم خودش اسناد را نگاه می داشتند.آمریکایی‌ها خیلی حساس بودند چون در ایران جو انقلابی بود. قبل از این هم یک مرتبه چریک های فدایی خلق به لانه جاسوسی حمله کرده بودند. لذا امریکایی‌ها عناصر با استعدادشان به غیر از آهرن که فردی پخته و کمتر شناخته شده بود و سیا انتخابش کرده بود را به ایران می‌فرستند. آقای «دروتی» مسئول امحاء اسناد بود خیلی کار کرده نبود و زیاد نمی دانست چگونه با ماشین‌های خرد کن کار کند.

وقتی بچه‌ها پشت در بودند، او هول می‌شود و به جای اینکه اسناد را ۲ ورق ۲ ورق یا ۵ ورق ۵ ورق بریزد، دسته‌ای ریخته بود و ماشینی که باید اوراق را پودر می‌کرد گیر می‌کند. پشتوانه آن ماشین، دستگاهی بود که کاغذ را رشته رشته می‌کرد. برای امحا اسناد هم قانون داشتند. اول باید میکرو فیلم‌هایشان را نابود می‌کردند. بعدا در همین پودرشده‌ها میکروفیلم‌ها را پیدا کردیم. یک برادر دارم که پزشک است و در لانه جاسوسی هم بود. او روی اسناد کار کرد. رشته رشته‌ها را کنار هم گذاشت. سندهای خیلی مهم سیا از اینجا درآمد.

قبل از صحبت در مورد اسناد، در مورد شخصیت آهرن بگویید.

آهرن از دیدگاه من دیپلمات بسیار ورزیده‌ای بود که تا آخر کار هم خسته نشد. در این یکسال حضور لانه حوادث زیادی رخ داد. بعد ازحمله طبس ما مجبور شدیم گروگان ها را در مکان های مختلف پخش کنیم. آقای بنی‌صدر با آمریکایی ها تماس داشت، اسنادش هم از لانه درآمد. صلیب سرخ از بنی صدر درخواست کرد که می‌خواهد گروگان ها را ببیند. بنی صدر هم به لانه جاسوسی فشار آورد. آخر هم دستور داده شد که بگذارید صلیب سرخ گروگان‌ها را ببینند. ما ناچار شدیم همه گروگان‌ها را دوباره به داخل لانه بیاوریم. بعضی از اینها روزها و هفته‌ها در اتاق های خاصی بودند. خدا حفظ کند حضرت «آیت الله خامنه‌ای» را، ایشان آن زمان نماینده امام در شورای دفاع بودند.

ما دنبال یک نفر عاقل بودیم که به آنجا بیاید. آقا هم حواسش بود که باید از اینها دیدن کند، باید می‌دید وضع لانه برای آمدن نماینده صلیب سرخ مرتب هست یا نه و اگر گروگان‌ها مشکلات روحی دارند تخلیه شوند. ایشان تشریف آورند و گروگان‌ها را تک تک دیدند.

یادم نمی‌رود که این ملاقات روی چند گروگان چقدر اثر گذاشت؟ یکی از این آ‌دمها «مترین‌کو» بود که خیلی مقاوم بود. زیاد جیغ و داد می‌کرد. اعتقاد داشت دیپلمات است. اما همین شخص بعد از ملاقات با آقا خیلی عوض شد. با ما دعوا کرد که چرا به من نگفتید ایشان می‌آید. حداقل من خودم را تمیز می‌کردم و لباس خوب می‌پوشیدم. او به خوبی آقا را می شناخت چون کار سیاسی می‌کرد. شخصیت‌های ایران ، دوره انقلاب، شخصیت‌های وزارت دفاع و شورای عالی دفاع را می شناخت. مترین کو به آقا تندی هم نکرد. البته نمی‌شود گفت تندتر از دیگران نبود اما تندی زننده‌ای نکرد. یا مثلا «لینبرت » که فکر می‌کنم الان هم سفیرشان در سودان است، همسر او ایرانی بود. آقایان لینبرت و مترین کو فارسی صحبت می‌کردند این سبب شده بود بچه‌ها سربه سرشان بگذارند و بتوانند با آنها ارتباط برقرار کنند.

رابطه دانشجویان با گروگان ها چطور بود؟

اوایل رابطه خیلی خوبی بین دو طرف حاکم نبود. چون آمریکایی ها هنوز به اینکه گروگان هستند عادت نکرده بودند. فکر می‌کردند زودتر آزاد می‌شوند. از این موضع برخورد می‌کردند که کار دانشجویان غیرقانونی و غیردیپلماتیک است. منتظر بودند که آزادشان کنند. اما بعد از یک مدت هم آنها آرام شدند و هم دانشجویان. رابطه یک رابطه‌ای بود که ما باید همدیگر را قبول کنیم و با هم زندگی کنیم. درست است که کار همدیگر را قبول نداریم. ما می‌گوییم شما جاسوس هستید اما شما می‌گویید ما جاسوس نیستیم، دیپلمات هستیم. اما در هر صورت ما باید در اینجا با هم زندگی کنیم. بعد از مدتی روابط خیلی انسانی شده بود. مثلا من با آهرن بر سر جنگ ویتنام صحبت می‌کردیم. او می گفت که چرا ما باید در ویتنام می‌جنگیدیم و کمونیست برای بشریت چه خطری است. ما هم به آنها می‌گفتیم: شما آدم کشتید، نمی شود به خاطر عقیده یک نفر را کشت. بحث‌های سیاسی این تیپی با آهرن داشتیم. در رابطه با شاه، ایران، پشتیبانی آنها از شاه و… صحبت می‌شد.

 نظرآهرن در مورد امام خمینی چه بود؟

آمریکایی ها معتقد بودند امام آدم عجیبی است. می گفتند: بزرگترین اشتباه ما این است که ما امام را نفهمیدیم و امام را نشناختیم. قدرت مذهب و توانایی ایشان در بسیج ملت را نفهمیدیم. جز وظایف ما بوده که باید با ایشان تماس می‌داشتیم. البته واقع امر این است که تحلیل سفارت در ایران با وزارت خارجه آمریکا مختلف بود.

سفارت در تهران مسائل را بهتر و عینی‌تر متوجه می‌شد. می‌دید که مردم شاه را قبول ندارند. مثلا وقتی هایزر به ایران آمد حضرت امام، شهید بهشتی را فرستاد که با او ملاقات کند و بگوید کار تمام است، بی خودی کاری نکنید که کشتار زیاد شود. این بیانگر کفایت و درک امام از مسائل است. هرچه انقلاب خونین‌تر شود بیشتر گردن شما را می‌گیرد. ما یک مقدار هم به خاطر همین از آمریکا ناراحت بودیم که چرا شما باید به خاطر منافع‌تان از شاه حمایت کنید و برادران ما کشته و شکنجه شوند و ثروت ما ببرند؟ آهرن تحلیل‌های کلی داشت، مثلا می‌گفت: ما در جهان دنبال آزادی و دموکراسی هستیم، اینها اهداف والای ماست ممکن است در پی رسیدن به این اهداف مجبور شویم کارهایی انجام دهیم اما آن هدف مقدس است. کلیت حرف‌های آهرن این بود.

آهرن موقع رفتن به من می‌گفت: حسین، ایران در مهمترین جای دنیا نشسته. آمریکا به ایران نیاز دارد. این صحبت زمانی بود که ما گروگان ها را از لانه خارج کرده و به اونها گفته بودیم امشب آزاد هستید. او آدم تحلیلگری بود، شرایط را می‌فهمید.

بین کارمندان وزارت خارجه و کارمندان سیا رقابت شدیدی وجود داشت. ما هم از این رقابت استفاده می‌کردیم. یعنی کارمندان وزارت خارجه خیلی دلشان می‌خواست بدانند در اسناد آمریکایی سیا چه نوشته شده است.خانمی آنجا بود به اسم خانم «سوئیفت“؛ سوئیفت خیلی دلش می‌خواست از اسناد سر دربیاورد.

خیلی از کارمندان وزارت خارجه که برایشان مهم بود سیا چطور کار می‌کند، در مورد اسناد به ما کمک می‌کردند. گفتم که اوایل برخوردها خشن بود. بعد هر دو طرف فهمیدیم دعوا فایده ندارد و باید باهم زندگی کنیم. از آن پس روابط، روابط خاصی شده بود. نه اینکه دوستانه شده باشد بلکه با هم تعامل می‌کردیم.

بعضی افراد و جریان‌ها مثل دولت بازرگان و شخص بنی صدر می‌گفتند دانشجویان با ما مشکل دارند و می‌خواهند ما را ساقط کنند. لذا از روی لجبازی این اسناد را منتشر می‌کردند.

من و دیگر دانشجویان روی تنظیم و چسباندن اسناد کار می‌کردیم. آقای موسوی خوئینی‌ها و دیگر دوستانشان تصمیم بر انتشار اسناد می‌گرفتند. اینکه هدف آقای موسوی خوئینی‌ها و دانشجویان چه بود را نمی‌توانم بگویم.

 فقط آقای موسوی خوئینی‌ها در این زمینه تصمیم می‌گرفت؟

دانشجویان خدمت ایشان می‌رفتند و اسناد آماده شده را به ایشان نشان می‌دادند و آخر سر ایشان تصمیم می‌‌گرفت. اما اسناد واقعا اسناد با ارزشی بود، چون نشان می‌داد که آمریکایی ها در ایران چه می‌کنند و در دنیا چه انجام می دهند. این اسناد در ایران چاپ شد و همه مردم دنیا از آن مطلع شدند اما در داخل آمریکا منتشر نشد. به نظرم مردم آمریکا بیش از هر کس دیگری حق داشتند بدانند در این اسناد چیست؟ به خاطر اینکه آنها پول و مالیات به دولت ایالات متحده می پردازند و این کارها به اسم آنها شده بود. بزرگترین دشمن آمریکا آن موقع شوروی و «کا. گ. ب» بود. او فهمیده بود داخل این اسناد چیست؟ اما مردم آمریکا اجازه نداشتند بدانند در این اسناد چه بوده.

 باتوجه به اینکه در آن دوران «شهید بهشتی» مورد هجمه شدید از طرف بنی صدر و جریانات خاص بود. به نظر شما انتشار سند دیدار ایشان با دیپلمات های آمریکایی- که با حمایت شدید این شهید بزرگوار از امام و انقلاب بوده- نباید منتشر می شد؟

نمی‌دانم این سوالات را باید از افرادی بپرسید که مسئول انتشار اسناد بودند. من روی تنظیم و چسباندن اسناد کار می‌کردم.

 جالب‌ترین سندی که در لانه مشاهده کردید چه بود؟

من در اسناد سیا جالب‌ترین را سندهای بنی صدر می‌دانم. این سندها دلیل بر بی کفایتی بنی‌صدر به مجلس شورای اسلامی هم تسلیم شد. آمریکایی ها فهمیده بودند مشکل‌شان این است که با امام و اطرافیان امام تماس ندارند. وقتی امام پاریس بوده، سیا تصمیم می‌گیرد که باید بین اطرافیان امام آدم داشته باشدتا بتواند اطلاعات بگیرد. روی همه افراد مطالعه می‌کند. به این نتیجه می رسد که بنی صدر اهلش است. می شود با او تماس داشت و کار کرد. یک نفر به عنوان کارخانه‌دار و تاجر از پاریس با او تماس می‌گیرد. یکی از موضوعاتی که آهرن از آن ناراحت بود همین بود. او می‌گفت: این بزرگترین کیس آمریکا بود، اما اصلا اجازه نمی‌دادند من در آن دخالت کنم. آهرن برای آن آقا که از پاریس تماس گرفته بود فقط لجستیک تهیه می‌کرد، هتل و ماشین می گرفت. او از پاریس می‌آمد وبا بنی صدر ملاقات می‌کرد. معلوم نبود خیلی مسائل مطرح شده در جلسه را در ملاقات‌ها به آهرن بدهد یا نه. در آن اسناد هست که می‌گوید: من نزد بنی صدر رفتم، شکمش چاق شده. معلوم است که خوب می‌خورد و ورزش هم نمی‌کند. یک ساعت طلا به او هدیه کرده‌اند، خیلی از ساعت خوشش می‌آید چون هر چند لحظه به آن نگاه می‌کند.

رابط بنی صدر با سیا چند بار به تهران می‌آید. در آخرین اسنادی که در این زمینه پیدا شد آماده بود: «من به او پول دادم اما از او چیزی نخواستم، فکر می‌کنم او فهمید معنی این کار چیست؟»

این‌گونه با بنی صدر کار می‌کردند. نه اینکه بنی صدر پتانسیل این کار را نداشته باشد. او این پتانسیل را داشت. آدمی که می‌خواست رئیس جمهور ایران شود، از یک آمریکایی پول می‌گرفته. حالا مثلا گفته می‌خواهم به عنوان مشاور اقتصادی در ایران سرمایه‌گذاری کنم. او را به اینجا می‌رساند که می‌گوید من به او پول دادم و از او چیزی نخواستم. وقتی توانستیم اولین سند را درست کنیم، خیلی خوشحال شدیم.

سند خیلی مهمی بود. یک نفر رئیس جمهور می‌شود و تو با او رابطه اطلاعاتی داشته باشی، به او پول داده باشی و آدم تو باشد. آن هم بعد از یک انقلاب.بعد از مدتی که فهمیدیم می‌شود اسناد را درست کرد از دانش‌آموزان مدارس آوردیم. یکسری از دانشجویان در مدارس تدریس می‌کردند و از شاگردان آنها استفاده کردیم. این کار خیلی سختی بود. در میان کوهی از رشته‌ها باید دنبال این بودیم که کدام رشته در کنار کدام رشته قرار بگیرد. خانم ابتکار هم اسنادی را که تکمیل شده بود ترجمه می کردند.

 غیر از چسباندن سندها کاری دیگری هم انجام می‌دادید؟

من مترجم بودم و تسلط اصلی من به خاطر زبان انگلیسی بود. آن اطمینانی که به من داشتند وقتی آقای موسوی خوئینی‌ها می خواستند مصاحبه کنند من برایشان ترجمه می‌کردم.

 گروگان ‌ها شما را به چه اسمی صدا می‌زدند؟

دندان جلوی من مصنوعی است. آن زمان این دندان جلویی و جود نداشت به همین دلیل بین خودشان به من «حسین بی دندان» می‌گفتند.

چگونه متوجه این نکته شدید؟

در نشریات انگلیسی راجع به من مقالات زیادی وجود دارد. حتی آمریکایی ها در رابطه با من فیلمی هم ساخته‌اند که همه‌اش دروغ است. مثلا رابطه عاشقانه بین دختر و پسر، خشونت‌های زیاد از حد، ارتباط جنسی و فسادپولی و… . حتی وسط مجله تایمز یک عکس هست که من و قطب زاده در حال بحث و دعوا هستیم. یکی از مسئولین سازمان ملل به تهران آمده بود و می‌خواستیم اسناد لانه جاسوسی را تحویلش دهیم. قطب زاده می‌گفت: این مهمان ماست او را اذیت نکنید. من و قطب زاده در پاویون دولت جلوی هم ایستادیم و بحث می کردیم. آخر سر من اسناد را روی ماشین مامور سازمان ملل گذاشتم. هرکاری کردم، نگرفت. می گفت: این اسناد آمریکایی هاست و شما از طرق غیرقانونی آنها را بدست آوردید. من می‌گفتم: اینها اثر دخالت آنها در کشور ماست، تو بگیر ببین چرا ما این کار را کردیم با این حرفها حل نمی‌شود.

 یکی از اتفاقات جالب در لانه برگزاری جشن کریسمس است، از آن اتفاق خاطره‌ایی دارید؟

ما کارهای زیادی می‌کردیم که قصد اولمان تبلیغات بود، قصد دیگر ما این بود که زندگی برای گروگان‌ها سخت نشود و یک چهره انسانی از ایران را به دنیا بشناسانیم. البته امام از ابتدا اصرار داشتند که با اینها انسانی برخورد کنیم ما را نهی کرده بودند از اینکه با آنها تند برخورد کنیم. کریسمس یکی از این برخوردها بود که این عید و جشن آنهاست.

یکی دیگر از کارهای خوب این بود که ۵۰ نفر آمریکایی را از اقشار مختلف دعوت کردیم که به ایران بیایند و با گروگان ها دیدار کنند. البته مامورین سیا هم در این بین بودند. البته آن موقع نفهمیدیم مامور سیا هستند، بعد از خارج شدنشان از ایران متوجه این موضوع شدیم.

جالب‌ترین اتفاقی که در لانه جاسوسی برای شما افتاد چه بود؟

شبی که عملیات طبس موفق نشد، مهمترین اتفاق بود. اگر آمریکایی‌ها موفق می‌شدند حتما همه دانشجویان را نابود می‌کردند. من جریان را نمی‌دانستم، رفقایم از آمریکا به من تلفن کردند. دوستانی که با هم درس می‌خواندیم. تلفن زد و گفت: حسین اینجا می‌گویند آمریکا به ایران حمله کرده اما عملیات موفقیت‌آمیز نبوده.

یک مرتبه هم از دفتر وزیرخارجه آمریکا با لانه تماس گرفته شد. من تلفن را جواب دادم، خودش را معرفی کرد و گفت: می‌خواهم با یکی از دانشجویان صحبت کنم. گفتم: دانشجویان می‌گویند نمی‌خواهیم کسی با ما صحبت کند. اصرار کرد و خود وزیر آمد روی خط تلفن. گفت: من به تو می‌گویم وزیر خارجه امریکا هستم و می خواهم با دانشجویان صحبت کنم. گفتم: هر کس می‌خواهی باش.

در هر صورت آنچه برای من از همه مهم‌تر بود حمله طبس بود. خو شبختانه شهید منتظر قائم اسناد این عملیات را قبل از نابود شدن از هلی کوپترها خارج کرده بود. وقتی این اسناد را برای ما آوردند،‌ دیدم آنها از همه جا عکس هوایی داشتند. در کهریزیک یک مجموعه کوه است که وسط آن خالی است. هلی‌کوپترهایی که افراد و نیروها را در طبس بارگیری می‌کردند این وسط می‌نشستند و بعد سرازیر می‌شدند. همان نزدیکی‌ها یک انبار برایشان ماشین و موتور تریل تهیه کرده بود. اینها می‌‌آمدند به جاده مسگرآباد از آنجا وارد رسالت شده، از پل رسالت دور می‌زدند می‌آمدند به ورزشگاه امجدیه. نیروهای‌شان در امجدیه مستقر شده و به سفارت حمله می‌کردند. هلی کوپتر‌هایشان از نزدیک کهریزک به امجدیه می‌آمدند و گروگان‌ها را آزاد می‌کردند. آن موقع اسلحه‌های جالبی هم داشتند که بعدها تعدادی از این اسلحه‌ها دست ما آمد.در اسناد آمده بود که نگران رادارها نباشید، راداری وجود نخواهد داشت. شما به طرف مشعل پالایشگاه نفت تهران نگاه کنید (یعنی جنوب) همان را بگیرید و در همان خط بیایید. وقتی آمدید هواپیماهای ما بالای سرتان می‌آیند وحفاظت می‌کنند .

 چند اسم می‌گویم، شما هر چه به ذهن‌تان آمد بگویید.

عباس عبدی.

آدمی که ارزش سابقه‌ی خود را نمی‌داند.

شهید محسن وزوایی.

خدا رحمتش کند، ایشان و شهید ورامینی از ذخیره‌ها هستند. توسط همین دو بزرگوارآموزش نظامی دیدم. سن و سال من از همه دانشجویان بیشتر بود اما آن قدر روی من اثر گذاشته بودند که هنگام جدا شدن از اینها واقعا گریه می‌کردم.

موسوی خوئینی‌ها.

او هم ارزش خود را ندانست.

 بعد از تمام شدن جریان لانه قرار شد هیچ شخصیتی از اسم « دانشجویان پیرو خط امام» استفاده نکنند. اما عده‌ای این کار را انجام دادند. نظر شما در این زمینه چیست؟

اینکه استفاده نشود تصمیم درستی بود. چون این جریان را امام اداره می‌کرد و بر آن نظارت داشت، دانشجویی این افراد به ذاته خیلی مهم نبود. قبل از اشغال دانشجویان از امام در این زمینه سوال می‌کنند. امام هیچ جوابی نمی‌دهند. بعد که جریان تبدیل به مسئله‌ای این چنینی شد و عزت ایران به آن بستگی داشت، امام برخودشان وظیفه دیده بودند که قضیه را اداره کنند. ایشان اجازه نمی‌دادند عده‌ی خاصی از خارج دانشجویان تصمیم گیرنده باشند. لذا هر چه عزت است مال امام است و هر چه خرابکاری است مال ماست.

منبع: کتاب تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام دانشجویان و گروگان‌ها، تدوین: حسین جودوی

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه