باید به جبهه برگردم!

زرین نامه: گاهی سفره دلش را برایم باز می‌کرد و از تخصص که دست و پایش را بسته بود می‌نالید و از مسئولان گله می‌کرد که چرا همیشه خودشان می‌روند و او را نمی‌برند و به من می‌گفت که تو بین ما وساطت کن و راهی برای این معضل پیدا کن، چون دارم می‌پوسم...

یکی از نکات اساسی و کلیدی در معرفی شهدا پرهیز از شعارگرایی و بازنمایی کلیشه‌‌‌های شخصیتی این بزرگواران است. برای تحقق این مهم و ترسیم نمود واقعی حالات، روحیات و سلوک فردی و جمعی شهیدان، بهترین راه حفظ تعادل و پرهیز از غلو و تکرارهای تصنعی است. چرا که اگر این کار را نکنیم ذهنیت مخاطب از شهدا ذهنیتی اسطوره‌ای و دست‌نیافتنی خواهد بود که نقض غرض است. آن چه در پی‌ می‌آید گوشه‌هایی لطیف و شنیدنی از زندگی توأم با معرفت سیدمرتضی آوینی است که توسط «محمدحسین قدمی، طراح و عکاس مستند دسته ایمان» روایت شده است.

***

آوینی

وقت اذان و نماز در هرجا و هر کاری بود دست می‌کشید و راهی نماز می‌شد؛ در مسجد بلال صدا و سیما همیشه در صف نخست نماز جماعت می‌ایستاد. او تخلف‌های بچه‌ها را همیشه با خنده و شوخی متذکر می‌شد و در دل همه جاداشت. شب‌ها تا سحر پشت میز مونتاژ «موویلا» می‌نشست و با یک مشت کشمش شب را می‌گذراند، اذان صبح بچه‌ها را که در اتاقی به صورت هیئتی خوابیده بودند، بیدار می‌کرد.

او شب‌ها فیلم‌های پراکنده جبهه را که گروه‌ها فیلمبرداری می‌کردند، تدوین می‌کرد و متن می‌‌نوشت و صداگذاری می‌کرد و به خاطر همین تعهد و تخصص، به او تکلیف شده بود که در تهران بماند و کارهای مهم تهیه فیلم «روایت فتح» را انجام دهد تا وقفه‌ای ایجاد نشود.

بنابراین گاهی سفره دلش را برایم باز می‌کرد و از تخصص که دست و پایش را بسته بود می‌نالید و از مسئولان گله می‌کرد که چرا همیشه خودشان می‌روند و او را نمی‌برند و به من می‌گفت که تو بین ما وساطت کن و راهی برای این معضل پیدا کن، چون دارم می‌پوسم...

یک شب در حال مونتاژ، مخفیانه عکسی از او گرفتم. با برق فلاش سرش را برگرداند و گفت «باز شیطنت کردی قدمی! مگر نمی‌دانی بادمجان بم آفت ندارد!» گفتم دیرو و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. همیشه از گرفتن عکس فرار می‌کرد، یک بار وقتی ناگهانی در کوهپیمایی اندیمشک از او عکس گرفتم، خندید و گفت «تا شهیدمان نکنی دست بردار نیستی».

آوینی

یک شب پس از نماز جماعت روحانی گروه استاد مظاهری (خواهرزاده آیت‌‌الله مظاهری) در موعظه‌اش از شهید آوینی به عنوان الگو یاد کرد و به همه گفت: «اینگونه باشید». شهید آوینی که خوش نداشت از او تعریف و تمجید کنند، به خصوص در جمع یواشکی و با نگرانی بلند شد و از مجسد خارج شد و فردای آن روز روحانی را به گوشه‌ای برد و او را قسم داد که دیگر به هیچ وجه نامی از او نبرد چرا که به اندازه‌ کافی گرفتار و اسیر نفس است.

یک بار از جبهه برمی‌گشتم و برای صرف ناهار جلوی رستورانی در بروجرد توقف کردیم؛ ‌بچه‌ها پیاده شدند و گرد میزی حلقه زدند و منتظر سید مرتضی ماندند. اول با بهانه تعویض روغن و تعمیر خودرو قصد آمدن نداشت ولی با سفارش بچه‌ها او را آوردم و فهرست غذا را به او دادم و گفتم: انتخاب کن. او پس از مدتی خواندن و چندبار پشت و رو کردن ورقه و تکه کلام‌های سرکاری، انگشتش را روی کلمه «ماست» گذاشت و گفت «این غذای ماست!» و سپس تکه نان جاسازی شده در چفیه‌اش را بیرون آورد و با اشتها شروع به خوردن کرد و گفت «اصرار نکنید! با خوراک بوقلمون عوضش نمی‌کنم».

به تهران که رسیدیم بچه‌ها کمپوتی از کمک‌های مردمی زیر صندلی ماشین مانده بود را به سر سفره آوردند ولی سید فتوا داد که چون مال جبهه و‌ کمک‌های مردمی است به آن دست نزنید! کمپوت باید به جبهه برگردانده شود این سهم رزمنده‌هاست. بعد آن را توی یخچال گذاشت و روی آن نوشت «لطفا به من دست نزنید باید به جبهه برگردم».

اخبار بیشتر

آرشیو
نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه