خدایی بودنمان را فراموش نکنیم+تصاویر

کربلایی علی اکبر فندرسکی مجروح جنگی و آزاده علی آبادی، رحلت امام خمینی (ره) را تلخ ترین خاطره و وجود حاج آقا ابوترابی مردی بزرگ  که تسلی بخش اسیران اردوگاهشان بود، را از شیرین ترین خاطران دوران اسارتش می داند. 

 کربلایی در گفتگو با زرین نامه از خبر تلخ رحلت امام و احساس به یکباره یتیم شدن در آن روز های سخت اسارت، عزاداری برای امام خمینی (ره)، ایثار و گذشت های اسرا در دوران اسارت، سهم خاکی به اندازه دو مزاییک برای خوابیدن هر نفر و حاج آقا ابوترابی مردی بزرگ که آمدن وی به میانشان را عنایتی دانسته، که سختی آن روزها را برای اسرای اردوگاهشان سهل و فرمانده عراقی آنجا را شرمنده ایرانیان و حزب الهیان کند، به عنوان تلخ و شیرین های دوران اسارتش می گوید.

گفتگویی خواندنی انجام داده ایم از ناگفته ها و شاید هم تکرار گفته های دیگر اسرا و رزمندگان، از آنچه در آن روزها گذشت و به عقیده کربلایی علی اکبر" برای حفظ خدایی بودن و خلوص آن دوران تکرار این گفته ها در زمان حال لازم است."

وی در ادامه این سخن خویش اضافه می کند: رهبرم، ولی امرمسلمین فرموده اند: "من عقیده دارم و تاکید می کنم که حتما ماجراهای اسارت گفته شود، نوشته شود و به تصویر کشیده شود"

علی اکبر فندرسکی دانش آموز سال سوم راهنمایی و 14 ساله بود که برای اولین بار در سال 63 با دستکاری شناسنامه از شهرستان گنبد عازم جبهه می شود.

چرا از گنبد؟

در پایگاه بسیج علی آباد کتول فعال بودم و همه می دانستند سن من کم است، به همین دلیل از گنبد عازم جبهه شدم.

فقط بار اول اعزام سخت بود، چندین مرحله به عنوان بسیجی رفتم و 20 ماه جبهه بسیجی دارم. دفعه اول رفتم 6 ماه کردستان بودم.

بلافاصله بعد از رسیدن به سن قانونی و ورود به سپاه علی آباد، به صورت داوطلبانه عازم جبهه شدم. در تمام اعزام ها، عضو گردان های رزمی و عملیاتی بودم.

کدام گردان ها؟

گردان های موسی ابن جعفر، مسلم وامام محمد باقر(ع) لشکر کربلا25.

چه سالی به اسارت درآمدید؟

سال 67 در جزیره مجنون به اسارت در آمده و 26 ماه در اردوگاه های رمادیه  13 و تکریت 17 اسیر بودم.

فندرسکی می گوید: تمام دنیا در جنگ عراق با ایران، در مقابل رزمندگان ما ایستاده بود و در ماه های پایانی، دشمن می خواست به هر قیمتی که شده جنگ را به نفع خود پایان دهد که شرایط بسیار سختی بود.

گفته های من بیان آنچه ندیده ام است، زمان در اختیار شما، لطفاً خودتان هر آنچه می خواهید از جنگ، اسارت و آنچه دیده اید برایمان بگویید:

تداعی آن خاطرات و مسایلی که گذشت، شرایط روحی و روانی حاکم بر آنجا و دنیای اسارت، اگر چه من واقعا خدا را شکر می کنم، سختی و مشکلاتی که داشتیم و اگر عنایت آقا امام زمان (عج) و ائمه اطهار (ع) نمی شد، اصلا این ها قابل تحمل نبود.

باید سر تعظیم در مقابل همه ی آزاده های عزیز میهن خم کنم زیرا اگر امروز به راحتی در این هوای تنفس می کنیم، که همه آن مدیون دلاوری های رزمندگان است.

مقاومت بچه های گردان مسلم بن عقیل لشکر25 کربلا در جزیره مجنون، تنگ شدن حلقه محاصره و جنگ نارنجک با نارنجک، مبارزه با بدن های نیمه جان، خوردن تیر و ترکش در لحظه تلخ اسارت، لحظه تیر خلاص زدن دشمن به همرزمان حتی به بدن پاک شهدا، لحظه ای که سرباز بعثی لوله ی اسلحه اش را روی سرت می گیرد و فریاد خلاص خلاص سرمی دهد، ضربات پی درپی قنداق تفنگ، مقاومت بچه ها و چون شیر ایستادن و آرزوی عجز و زاری را بر دل دشمن گذاشتن، در هیچ جای دنیا مثالی ندارد.

چطور می شود وصف کنم؛ الطاف الهی در آن ثانیه های سخت و مرگبار، بستن بچه ها با آن حال مجروحیت به سقف سوله، آن نماز با اخلاص با بدنی خونین، ناجوانمردی افسر عراقی که چگونه قایق ما را در میان آب واژگون کرد، سختی لحظه ای که همچون کاروان اسرای کربلا ما را از این شهر به آن شهر می چرخاندند و آن از خدا بی خبران همانگونه که خاندان اهل بیت را خارجی می خواندند ما را نیز مجوس می نامیدند.

آن لحظه بود که اندکی از مظلومیت اسرای کربلا را عیناً با تمام وجود لمس کردیم.

بار اولی که در بصره از ناحیه دست و پا به شدت مجروح و اسیر شده بودم، سعی کردم خاطرات بچگی ام را از ابتدا بخاطر بیاورم و اینکه چگونه زندگی می کردم آیا قدر می دانستم یا خیر؟!

IMG_9007.JPG - 42.94 کیلو بایت

فضایی کوچک با پنجره های بسته، بعضی ها شهید شده و بعضی مجروحین نیز از شدت گرما می گفتند: خدایا فقط یک قطره آب فقط یک قطره...

وقتی دیدم به سبب هوای بسیار گرم و خرما پزان آنجا، واقعا نمی توانم نفس بکشم، به خودم گفتم خدایا ما قدر نعمت ها تو را ندانستیم.

این هوایی که امروز به راحتی و مجانی تنفس می کنیم، آنروز به شدت سخت به ریه های ما می رسید.

به نوبت بچه ها را بیرون می بردند و زیر ضربات وحشیانه ی خود می گرفتند و همه ی تلاششان آن بودکه فرماندهان را شناسایی کنند و یا مهم تر از آن برایشان این بود که به قول خودشان حرس الخمینی (نگهبان خمینی) را شناسایی کنند.

آنجا بود که فهمیدم این ها چه ترس و کینه ای نسبت به پاسداران دارند و چه زیبا فرموده بودند آن پیر فرزانه که اگر سپاه نبود کشور هم نبود وآن موقع عمق این کلام را فهمیدم.

از لحظه های بازجویی در استخبارات چگونه می توان نوشت، دیگر برای خودم هم شبیه بک رویاست.

لحظه ی ورود به اردوگاه، عبور از تونل وحشت و استقبال جانانه از ما با مشت و لگد و کابل.

دو موزاییک سهم هرنفر ما از این دنیا بود.

آمارهای پی درپی در وقت و نیمه وقت و نشستن های طولانی بصورت خمسه خمسه و چمباتمه و سر پائین، فقط به زمین نگاه کن، تکان نخور، اسرع، اسرع، آمار، واحد، اثنین، ثلاثه، اربع، خمسه و... ضربات کابلی که باهر عدد به سر و صورت بچه ها می خورد و اشتباه سرباز بی سواد عراقی در شمارش و باز شمارش دوباره شلاق...

زجر و درد زخم های تیر و ترکش و عفونت جراحات وکرم افتادن زخم ها وبوی تعفن آن و دریغ از دارو و درمان کافی، چه بگویم از گال و از شپش؟!آخر تا آن روز این چیزها را ندیده بودیم.

و شاید بخاطر همین بود که مترجم چون نمی توانست صلیب سرخی را متوجه منظورش کند، مجبور شد خیلی سریع چند شپش از زیر بغل خود گرفته و به او نشان دهد.

ایثار و از خود گذشتگی و بزرگی بچه های به ظاهر کم سن و سال، دشمن را حیرت زده کرده بود.

هنگام تنبیه دسته جمعی، آن ها که سالم تر بودند خود را سپر بلای مجروحان قرار می دادند.

ساعت ها در آفتاب سوزان ایستادن و مستقیم به خورشید نگاه کردن و یا جمع کردن سنگ ریزه های آفتاب خورده و داغ محوطه ی اردوگاه نوعی از آزار و اذیت عراقی ها بود.

حتی اگر بتوان همه ی این ها را گفت و نوشت با کدام قلم می توان از سید آزادگان مرحوم حاج آقا ابوترابی نوشت؟ که والله قسم به اعتقاد من، اسارت آن بزرگوار، یک راز و حکت بود و خدا او را فرستاد تا فرشته ی نجات آزادگان (اسرا) باشد.

ابوترابی آمد، تا در آن شرایط سخت و طاقت فرسا بچه ها رهبری داشته باشند، زیرا او همچون پدری مهربان و دلسوز، راهنمایی بود برای عبور از آن شرایط خاص.

ابوترابی آمد، تا نعمتی باشد حتی برای عراقی ها، چرا که او همانند آقا و مولایش موسی بن جعفر(ع) زندان بان ها را با عمل و اخلاصش تحت تاثیر قرارمی داد.

یادم هست وقتی ما را به اردوگاه 17 تکریت آوردند، سرگرد عراقی می گفت بلایی سرتان می آورم که تا حالا در هیچ اردوگاهی ندیده باشید، روزهای اول نیز از هیچ کاری دریغ نکرد، اما خیلی زود آن چنان تحت تاثیر بچه ها و مخصوصا حاج آقا ابوترابی قرار گرفت که زمانی می خواست از اردوگاه برود گفت: "شما را بد طوری به من معرفی کردند من در باره ی شما اشتباه کردم من را ببخشید، اگر حزب الهی این است من هم حزب الهی هستم. "


چه زیبا و بی ریا بود زمزمه های شب های آسایشگاه و رفتن به در خانه ای که به یقین می دانستی هیچ قدرتی به جز او قادر نیست برای تو کاری کند و چه زود پاسخ می گرفتیم و می دیدیم یاری و نصرت او را.

و چه ذلیلانه صدام ملعون نوشت: "پذیرفتم آن چه شما می خواستید" و چه مفتضحانه استکبار جهانی به سر کردگی امریکای جنایتکار از این مردم بزرگ سیلی خورد و ناباورانه شاهد پیروزی و عزت ایران عزیز بود.

اینگونه بود که به یاری خداوند منان، عنایات آقا امام زمان (عج)، رهبری حضرت امام خمینی، مقام معظم رهبری و دعای خیر همه ی مردم، آزادگان پیروزمندانه به آغوش گرم میهن اسلامی بازگشتند و چه بیاد ماندنی بود آن روزها که پیر و جوان، زن و مرد، بزرگ و کوچک، همه و همه از فرزندان خود استقبال کردند وحقیقتاً آن روز برگ زرین دیگری درتاریخ انقلاب آفریدند.

کلام آخر:

 توصیه ام در پایان به تمام رزمندگان و اسرای جنگ این است: آنروز که ما به جبهه رفتیم، جنگیدیم و بعضاً اسیر شدیم، نیات ما خالصانه و خدایی بود.

آن روز خودمان، خدایمان و تمام مردم این خدایی بودنمان را باور داشتند، آن استقبال گرم مردم در آزادی اسرا نیز به همین سبب بود.

"حال که سالها گذشته این خدایی بودنما را فراموش نکنیم."

 

اولین اعزام به جبهه

23019.jpg - 63.38 کیلو بایت

همراه با شهید احمد برزگر خاندوزی

تصویری که سه نفر از آن ها شهید شدند/ از سمت راست: شهید محمد مزیدی، شهید محمد صادقی، شهید محمد کاظم صادقی و آزاده علی اکبر فندرسکی

23 017.jpg - 54.74 کیلو بایت

از سمت راست: نفر اول علی اکبر فندرسکی و نفر سوم شهید علی رحیمی

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه