در این شهر بارانی دلم محـــــتاج گرمای حریمت است

در این شهر بارانی دلم محـــــتاج گرمای حریمت است

 

امام رئـــــوفم

شمار دلتنـــــگی هایم به بی نهایت نزدیک می شود ومن می مانم و یک دنیا بی کسی !!!

تمام تاروپوددلم قندیل بسته،دلم محـــــتاج گرمای حریمت است.

مـــــولای من …

تا کی دلتنـــــگی هایم را بر شانه های قاصدک سوار کنم وآن را به سوی مشهـــــدت روانه .

تا کی چشمانم به دنبال کبـــــوتری باشد که نامه ای به پایش بسته ام تا آن را به تو برساند.

پس قسمت من کی می شود؟!

کدامین طلوع خورشیـــــد نوید بخش دیدار من وشما را خواهد داد ؟!

ضامن آهـــــو …

تا کی چشمانـــــم را به قاب توی اتاق بدوزم که روایت داستان ضمانتتان است.

کاسه صبرم لبریز شده مـــــولا …

چند سالی است که از آن لحظه ی خوش دیدارم می گذرد !

یادت می آید لحظه ای که برای آخرین بار زیارتـــــت کردم ومی خواستم از صحنت خارج شوم دستم

را به نشانه ی ادب روی سینه گذاشتم و چشمان خیسم را به گنـــــبد طـــــلایی ات دوختم.

هنوز صدای خودم توی گوشم می پیچد :خداحافظی نمیکنم مولا به امید وصـــــال دوباره ات !!!

وهنوز این منم که به امید وصـــــال دوباره هر صبح شمع دانی های پشت پنجره را آب پاشی میکنم !

مولا …

دلـــــم برایت تنـــــگ است !

دلم برای لحظه ای خلوت در گوشه مسجـــــد گوهر شاد تنگ است!

دلم می خواهد یک بار دیگر در یکی از رواق هایت بنشینم و زانوهایم را در بغل بگیرم

و آنگاه گوشم را به همهمه ی رضـــــا رضـــــای زائرانت بسپارم!

این روزها حتی دستانم هم بهانه می گیرند …

می خواهند یک بار دیگر به پنجـــــره فولاد گره بخورند.

مولای من دلـــــم تنگ است .

دلم برای گریـــــه کردن تنگ است!

ای بهترین بهانه برای دلـــــدادگی …

دلـــــم برای عاشـــــق شدن تنـــــگ است !

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه