دلواپس همسر و فرزندانم می شدم/ اسارت از من آدم دیگری ساخت
یحیی محمدنژاد آزاده هشت سال دفاع مقدس که به بهانه اجلاسیه 4000 شهید استان گلستان سراغش رفته بودیم، گفت: خانواده ام از زنده بودنم اطلاعی نداشتند، همیشه در اسارت به تنهایی و فقری که همسر و دو فرزندم در نبود من تحمل می کردند، می اندیشیدم. در این 4 سال سختی ها و شکنجه های اسارت از من آدم دیگری ساخت.
به گزارش زرین نامه؛ یحیی محمدنژاد آزاده هشت سال دفاع مقدس از علی آباد کتول بعد از اتمام دوره دبیرستان به شغل آرایشگری می پردازد و در همان سال ازدواج می کند. چند سالی از زندگی مشترکش نمی گذرد و با داشتن دو فرزند، راهی خدمت مقدس سربازی می شود.
این غیور مرد ایران زمین درباره اعزامش به جبهه گفت: 18 شهریور ماه سال 1365 از شهر رامیان برای خدمت سربازی به چهل دختر اعزام شدم و بعد از گذراندن دوره آموزشی همراه نیروهای لشکر 88 زاهدان به منطقه عملیاتی سومار منتقل شدم.
وی درباره روند انجام عملیاتی که به اسارت ختم شد، می گوید: لشکر ما وظیفه آزادسازی منطقه حاج عمران سومار را برعهده داشت و با گذشت حدود 2 ماه و آشنایی با منطقه و جمع آوری مین های کار گذاشته شده توسط نیروهای دشمن، در 23 دی ماه دست به انجام عملیاتی با نام کربلای 6 با رمز یا فاطمه الزهرا (س) زدیم.
هدف از انجام عملیات انهدام و تصرف پاسگاه ابوعماره عراق بود که روی تپه ای استقرار داشت و مهمات جنگی را برای نیروهای عراقی در نفت شهر و منطقه حاجی عمران تامین می کرد.
عملیات طرح ریزی و قرار شد که از 3 سمت به این پاسگاه حمله کنیم، از یک سمت لشکر 21 حمزه تهران، از سمتی دیگر تیپ ذوالفقار منطقه بجنورد و از سویی هم گردان ما به این پاسگاه هجوم آورد. در آن 2 سمت به دلیل وجود تعدد تله های انفجاری بچه ها زمین گیر شدند و تنها ما توانستیم به پاسگاه نفوذ کنیم، عده ای از نیروهای بعثی فرار کردند و تعدادی را اسیر گرفتیم و دشمن عقب نشینی کرد.
وقتی دشمن بعثی متوجه شکست نیروهای ما از 2 سمت پاسگاه شد، نیروهایش را از پشت گردان ما آرایشی نظامی داد تا ما را غافلگیر کنند در همین راستا آتش سنگین و خمپاره های آغشته به سیانور روی ما ریختند که بعد از 2 ساعت نفس انسان را برای همیشه می گرفت، این شرایط ما را وادار به پناه بردن درون سنگرها کرد.
از یک گردان تنها 40 نفر زنده ماندیم
وی درباره لحظه اسارت خود و همرزمانش می گوید: بی سیم چی رابط را شهید کرده بودند و یک نیروی کمکی پیغام داد که به عقب برگردیم آن لحظه همه مهمات تمام شده بود وقتی از سنگر بیرون آمدیم دشمن ما را محاصره کرد.
از لشکر 88 زاهدان یک گردان عملیات کرد و 40 نفر از آن باقی ماندیم، عده ای از همرزم های ما زمان درگیری با دشمن شهید شدند و برخی هم هنگام محاصره دشمن، به دلیل شدت زخم و جراحات شان از سوی دشمن به رگبار بسته شدند و من هم دچار موج انفجار بودم ولی چون نیروهای بعثی دیدند گاهی از جایم بلند می شوم و می نشینم، همراه مابقی رزمنده ها اسیرم کردند.
عده دیگری از نیروهای ما را نیز فرمانده دشمن زمانی که نیروهای کشته شده خود را در آغوش می گرفت از شدت عصبانیت شهید کرد و چندی از بچه ها که مهره های اصلی عملیات بودند قبل از افتادن به چنگ دشمن به دستور فرمانده گردان مان شهید کردیم تا در اسارت آن ها را شکنجه نکنند.
مردم عراق به خوبی از اسرا استقبال می کردند!
وی درباره ماجرای بعد از دستگیری شان، گفت: دست و چشم هایمان را بستند و با خود بردند که فردای آن روز در یک سوله بزرگ رها کردند که گمان می کردی 10 هزار نفر در آنجا نشسته اند در حالی که با اسرای دیگری که از مناطق دیگر آورده بودند بیش از 200 نفر هم نمی شدیم.
ما را سوار ماشین های روبازی کردند و در شهرهای کردستان عراق چرخاندند و مردم آن شهرها به خوبی از ما استقبال کردند، از آب دهان گرفته تا سنگی که روی زمین می دیدند از پرتاب به سمت ما دریغ نمی کردند، یک هفته همین گونه ادامه داشت.
در مسیر بودیم و به سمت بغداد می رفتیم که به ناگاه گلدسته های حرم کاظمین از دور پدیدار شد نیروهای عراقی دستپاچه شدند که چطور این ماشین به سمت مرز ایران روانه شد و راننده را سریع پیاده کردند و او را با خود بردند و یکی دیگر را جایگزین وی کردند. نمی دانم آن راننده قصدش فراری دادن ما بود یا اینکه مسیر را اشتباه انتخاب کرد، در هر صورت او را بردند که به خدمتش برسند.
در این یک هفته غذایی برا تناول کردن نبود و تنها گلویمان را با قطره ای آب مرطوب می کردیم، تا اینکه به سلول های زندان الرشید بغداد رسیدیم.
بوی خون و تهوع همه جا را فرا گرفته بود
وی ادامه داد و گفت: 2 هزار نفر را در 10 اتاق 12 متری چپاندند، همه بچه ها زخمی بودند و از بدنشان خون و چرک بیرون می آمد، از قرص و دوا خبری نبود، وقتی غذا می آوردند درون سینی های بزرگی می ریختند و باید 12 نفری و بدون قاشق در یک ظرف غذا میخوردی، آن هایی که دست هایشان زخمی بود با دیدن حرارت غذا از دست هایشان خون و چرک ترشح می کرد و غذا آلوده می شد ولی همه ما برای گرسنه نماندن نیاز به غذا داشتیم.
حتی سرویس بهداشتی نداشت و بوی خون و تهوع همه جا را فرا گرفته بود، بعد از گذشت 20 روز تحمل جراحت، ما را به بیمارستان منتقل کردند که خیلی خوشحال شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم که اگر نامش را مرغداری بگذارند بهتر است، برای همه یک نوع آمپول نسخه می کردند و با یک سرنگ به همه تزریق می شد. 25 روز آنجا بودیم و دوباره ما را به سلول ها برگرداندند.
اردوگاه تکریت 11 از جهنم هم بدتر بود
وی ادامه داد و گفت: 20 روزی در آنجا ماندیم و قرار شد اسرا را به اردوگاه تکریت 11 که در زادگاه صدام واقع بود منتقل کنند و می پنداشتیم که از این شرایط سخت آسوده می شویم اما آنجا هم مثل بیمارستان وقتی رسیدیم همه تفکراتمان بهم ریخت چون از جهنم هم بدتر بود.
50 الی 60 متر از ورودی اردوگاه در دو طرف نیروهای عراقی ایستاده بودند و با چوب و چماق انتظار خوش آمدگویی از ما را می کشیدند، آن هایی که جراحاتشان بهبود کامل پیدا نکرده بود با سرعت کمتری از این تونل رد می شدند و با برخورد ضربات به بدنشان دوباره زخم هایشان عود کرد و روانه بیمارستان شدند، خیلی ها هم آن شب به دلیل شدت ضربات شهید شدند.
صبح فردای آن شب هر 100 اسیر را در یک آسایشگاه تقسیم و من را به آسایشگاه شماره 14 هدایت کردند، روزهای ما در آن آسایشگاه می گذشت، تنها 20 دقیقه هواخوری در روز داشتیم، با 2 تا پتو سر می کردیم و هر نوع برخورد ناشایستی از نیروهای بعثی که به فکر انسان هم نمی رسید می دیدیم.
عدسی مرا زنده نگه داشت!
محمدنژاد با حالت خنده درباره غذایی که آنجا می خوردند، گفت: آبگوشتش گوشتی درآن نبود، کلم را آبپز و خورشت درست می کردند ولی انصافا عدسی های صبحانه اش خوشمزه بود و الان که زنده ام به خاطر آن است. 7 الی 8 ماه به این روال گذشت.
درگیری با جاسوسان در 20 دقیقه هواخوری!
وی می گوید: تنها چیزی که تحمل اوضاع را برای ما آسان می کرد، همدلی بین بچه ها بود، کمک به مجروحین فراموش نمی شد اسرا از هم دستگیری می کردند. در آسایشگاه ما بیشتر نیروهای ایرانی مثل من سرباز بودند و همه می پنداشتند ما در اینجا آسایش بهتری داریم و با ما کاری ندارند در حالی که اینگونه نبود.
جاسوسان عراقی و خبرچین های ایرانی در بین ما زیاد بودند و خبر می بردند که این ها نیروهای حزب الله هستند و عراقی ها از نام حزب الله می ترسیدند و بچه ها تا می آمدند ثابت کنند که نیروی حزب الله نیستند، شهیدشان می کردند. برای همین با بزرگان اردوگاه مشورت کردیم و یکباری در هواخوری با خبرچین ها درگیر شدیم که نیروهای عراقی هم وارد کار شدند و بسیاری از دوستان ما را با خود بردند و به رگبار بستند و شهید کردند.
وی درباره طعم تلخ و شیرین خبر قبولی قطعنامه 598 از سوی ایران، می گوید: سال 1367 وقتی ایران قطعنامه 598 را پذیرفت، خیلی از بچه ها ناراحت بودند چون اخبار منتشر شده در تلویزیون عراق بیانگر این موضوع بود که ایران شکست را پذیرفته است و اسرا ناراحت بودند که چرا ایران تسلیم شده و می گفتند ما زجر اسارت را تحمل می کنیم ولی ایران این خفت را نپذیرد.
بعد از گذشت 2 سال، تبادل اسرا بین 2 کشور انجام شد و ما اولین گروهی بودیم که از آسایشگاه 11 آزاد می شدیم. وقتی آماده رفتن شدیم باور نمی کردیم، چون در این 4 سال اخبار ضد و نقیض از نیروها و تلویزیون عراق شنیده بودیم تا اینکه وقتی به پادگان الله اکبر اسلام آباد رسیدیم و نیروهای ایرانی را دیدیم به باور رسیدیم.
آن روز یکی از اتوبوس های اسرا به آسایشگاه برگشت چون ایرانی ها اسیر عراقی با خود کم آورده بودند. بالاخره بعد از 4 سال در 9 شهریور سال 1369 وارد خاک ایران شدم. با استقبال مردم شهر و روستایم رو به رو شدم که طعم تلخ اسارت را برایم شیرین ساخت.
محمدنژاد در آخر خاطره ای از شهید اهل تسنن محمد رضایی و اهل فاروج نقل می کند و می گوید: همان 25 روزی که در بیمارستان بستری بودیم، رزمنده محمد رضایی توان صحبت کردن نداشت و حالش وخیم بود، به ما آمپول تزریق کردند و خوابمان برد، به یکباره دیدم صدای هق هق گریه می آید بیدار شدم و دیدم یکی از رزمنده ها گریه می کند و می گوید محمد می تواند صحبت کند و با ناراحتی می گوید چرا بیدارش کردم و تعریف می کند با آقای سید و رشیدی در عالم خواب صحبت می کرد.
محمد شفا پیدا کرده بود در حالی که نیروهای عراقی می گفتند تاثیر داروهای ما بوده است. محمد در زمان جبهه یکی از فرماندهان نیروهای عراقی را به درک فرستاده و درجه لباس او را در جیبش گذاشته بود وقتی نیروهای عراقی آن را در لباس هایش پیدا کردند، تلاش کردند تا حالش بهتر شود تا درباره این درجه از او سوال بپرسند. وقتی متوجه ماجرا شدند او را شکنجه کردند و روی شیشه های خورد شده غلطاندند و بر روی سیم های خارداری که برق داشت انداختند و همه بدنش سیاه شده بود و از او عکس گرفتند که به هلال احمر بگویند او در حال فرار بود. محمد را در کربلا دفن کردند تا سال 1380 پدر محمد وقتی به کربلا رفت خواست جسد فرزندش را به کشور بازگرداند، هنگام نبش قبر بدن محمد سالم بود.
گزارش: فاطمه گیلک
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه