ماجرای ازدواج شهیدی که هم «حسن» بود هم «حسین»+عکس
صورت گرد و خندان حسن، توی لباس گشاد سبز زیتونی سپاه که بلیز نظامی روی شلوارش افتاده بود، تو دلم نشست! انگار مادرزادی خنده را کاشته بودند توی صورت حسن.
به گزارش زرین نامه به نقل از شهدای شیرازه، سال ۱۳۳۶ در شیراز و در خانوادهای متدین دیده به جهان گشود. دوران كودكی را در این شهر و در جوار آستان منور احمدبن موسی(ع) گذارند و پس از طی مراحل تحصیل و در بحبوحه مبارزات ملی علیه رژیم ستمشاهی موفق به اخذ دیپلم طبیعی شد.
شهید حق نگهدار از عناصر فعال در برپایی تظاهرات و راهپیماییهای مردمی بهشمار میرفت و با دانشجویان مسلمان و انقلابی نیز فعالیت و همكاری مستمر داشت. پس از پیروزی انقلاب و در آستانه تشكیل نیروی خودجوش و مردمی سپاه پاسداران، شهید حق نگهدار جزء اولین كسانی بود كه به خیل سبزپوشان جان بركف و انقلابی سپاه پیوست.
با شروع جنگ تحمیلی سلاح برگرفت تا اینبار در جبههای دیگر به مبارزه خود با دشمنان اسلام ادامه دهد. شهید حق نگهدار در عرصههای نبرد حضور فعال داشت و به دلیل مدیریت و مسئولیتپذیری و رشادتهایی كه از خود نشان داد، وظایف مهمی از جمله فرماندهی محور را در بسیاری از عملیاتها برعهده او سپردند.
او با قرآن و اهلبیت علیهمالسلام موانستی خاص داشت و خالصانه به مولا و مقتدای خویش آقا اباعبدالله الحسین(ع) عشق میورزید. وی فردی لایق و كارآمد و فعال بود كه علیرغم تمام مشكلاتی كه در حیطه مسئولیت با آن درگیر بود لحظهای گل خنده از لبانش جدا نمیشد و با همین شوخطبعی و اخلاق نیكو به نیروهای خستگیناپذیر تحت امر خود روحیه میداد.
شهید حق نگهدار بارها از نواحی مختلف بدن مجروح شده بود و هر بار تشنهتر از پیش تن مجروح خود را در آستان وصال به تماشا نشسته بود. سرانجام در ۲۲ خردادماه سال ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه، در حالیکه مسئولیت محور منطقه عملیاتی لشگر ۱۹ فجر را در عملیات "بیتالمقدس ۷" بر عهده داشت در چنگ مزدوران بعثی گرفتار آمد و به خیل عاشورائیان تاریخ پیوست.
قسمیت از وصیتنامه شهید: امیدوارم که در میدان جنگ کشته شوم من که پیش خداوند متعال شرمنده هستم چون می دانم که روسیاهم و میباید برای اسلام بیش از این خدمت میکردم که کوتاهی کردم. امیدوارم که در روز محشر در صف امام حسین (ع) جای گیرم.
ماجرای ازدواج شهید حقنگهدار:
ـ منیژه، نمی خوای ازدواج کنی؟
غافلگیرم شدم. سرخ شدم و دوباره سفید! زبانم بند آمد. سرم را پایین انداختم. آب دهانم را سخت قورت دادم تا راه دهنم باز شد و به علی اصغر گفتم: «ازدواج...! من؟!»
لبخند زد و ریش های نرم و بور تازه تنجه زده توی صورتش را خاراند و گفت: «تعجب کردی خواهر؟»
گفتم: «برادر من! حرف حسابت چیه؟»
لبخند زد.
ـ خواهر من! حرف من، حرف خدا، اسلام و پیامبرِ! انکاح و سنتی...!
ـ علی اصغر! خوابی رو دیدی تعریف کن!
ـ حالا شد...یه دوست پاسدار دارم، مثل خودم! حُسن و خلقش20! اسمش حسننِ! حسن حق نگهدار!
گفتم: «خُب که چی؟!»
ـ خُب، یه زن خوب می خواد.
به شوخی گفتم: «عالی می شه! بعد شهادت غلامحسن! این جور که تو پیش بره، بعدش نوبته توه! و بعد هم لابد نوبت همین دوست پاسدارت!»
علی اصغر انگار بچه ها که بستنی توی گرمای تابستان به دهن آن ها خوشمزه آمده باشد، گفت: «به...! به...! اون وقت می شی خواهر 2 شهید و همسر شهید! بهشتت، تضنمینِ تضمین!»
مردد شدم. به نظرم ازدواج فعالیت های فرهنگی مذهبی ام را توی اتحادیه انجمن های اسلامی شیراز محدود می کرد. گفتم: «علی اصغر، ازدواج دست و پایم رو می بنده تو اتحادیه انجمن اسلامی...! خودت بهتر می دونی!»
ـ خود دانی خواهر جون! روش فکر کن. می تونی کنار حسن عاقبت به خیر بشی. اگه حسن رو بشناسی، به خاطر بسپاری، همراهش باشی، اما بندی بر دست و پاش نباش، می تونی تو جهاد و جنگ اون سهم داشته باشی!
ـ نمی دونم تو برادر منی یا وکیل حسن!
ـ هر دو! بعد دوتایی می شین حسن و منیژه!
سحر کلمات علی اصغر شدم. دل به خدا سپردم و تا چشم به هم زدم، توی مراسم خواستگاری و بله و برون دو خانواده افتادم! صورت گرد و خندان حسن، توی لباس گشاد سبز زیتونی سپاه که بلیز نظامی روی شلوارش افتاده بود، تو دلم نشست! انگار مادرزادی خنده را کاشته بودند توی صورت حسن. آخر مراسم نشستیم تا حرف اول و آخرمان را بزنیم. حسن گفت: «منیژه خانم! باید واقعیتی رو بگم و با چشم و گوش باز، انتخاب کنی. راه من مشخصه! انقلاب، اسلام...من با جنگ و جبهه عهدی دارم ناگستنی! راحت بگم، اول جبهه و جهاد، بعد زندگی!»
جوابش را با آیه ی از قرآن دادم: «آنان که با جان و مال فرزندانشان در راه خدا جهاد کردند، همانا رستگارند!»
لبخند زد و گفت: «منیژه خانم می تونی با سختی ها کنار بیایی؟»
گفتم: «حسن آقا، ان مع العسر یسری! دلم می خواد از دور، من هم دستی به آتش داشته باشم تا روح و جسمم صیقل یابد و به خود باوری و خودشناسی برسم!»
مراسم عقد ساده ما همراه شد با روز شهادت محمد صادق استعجاب، دوست صمیمی برادرم توی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان شیراز.
داستان فوق گزیده ای از خاطرات همسرشهید حسن حق نگهدار به قلم اکبر صحرایی است.
برگی از خاطرات شهید حسن حق نگهدار:
داستان مجروحیتش را این گونه برایم تعریف میکرد: «بعد از اینکه چند ترکش پیدرپی بر تنم نشست، داشتم کمکم از حال میرفتم که شنیدم اطرافیان میگویند: «این شهید شدنیه، نمیشه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی میشنیدم و نه دردی حس میکردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس میکردم از زمین جدا میشوم و بالا و بالاتر میروم. جنازه خودم را در میان رملها، روی زمین میدیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. میگفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خستهام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود میکشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا میکشید و از مهلکه دور می کرد. من دیگر چیزی نفهمیدم.»
تلویزیون اسامی شهدایی که فردا در شهر تشییع میشدند را همراه با عکسهایشان نشان میداد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی 15 یا 16 ساله. اسمش حبیباله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.»
آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی میکرد.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه