صبح که بیدار شدم، با عجله برای ملاقات با دو شهید راهی خیابان های شهر شدم ، خیابان هایی که سال هاست ساکت و آرام مانده ، هر چند غرق زندگی هستند، اما گویا مرده اند.
به گزارش زرین نامه؛ به آرامی و با دلهره به سمت میدان شهر راهی شدم، تصمیم داشتم از گلفروشی یه دسته گل زیبا بگیرم، اما شرمم گرفت چون هیچ گلی لایق این دو کبوتر زیبا نبود ...
به میدان که رسیدم خیلی ها را دیدم ، اما نمی دانم چرا بغضم راه نفسم را گرفته بود ...
شهری که با تمام هیاهوی خود را به پاس فراموشی گرفته بود
امروز شهر حال و هوای دیگری داشت، بوی بهشت در همین نزدیکی احساس می شد.
نفس ها در سینه حبس شده بود ...
شهدایی که رفتند و ما ماندیم
شهدایی که مادرنشان چشم انتظاریشان را می کشند و معلوم نیست در کجای این سر زمین هستند
دو شهید که به دیار کتول آوردند یکی 19 ساله و دیگری 27 ساله بود، حسی بی نهایت عجیب در همه بود ...
در شهر مادرانی آمده بودند که به انگار زخم دل ها خورده اند از این که جوانشان رفته و حال ثمره رفتنشان را بی حجابی ها است!!!
ایا شهید و مقامش را ما درک کردیم ؟؟
همه از شهدا طلب آرزوها و حاجات می کردند اما برایم جالب بود چرا که انگار کسی در گوشم زمزمه می کرد جزء شهادت از شهدا چیزی طلب نکن ...
آخر می دانید چیست؟ من عشق شهادت را دارم .... شهادت میخواهم ...
به راستی که نمیدانم که بود...
ما به میدان رفتیم، ما رفتیم که بگوییم هستیم،
رفتیم که بگیم تا دشمن است ما نیز هستیم
رفتیم که ندای لبیک یا سید علی خامنه سر دهیم
رفتیم که یا زهرا بگوییم، بگوییم مادر جان ما هنوز ادامه دهنده راهتان هستیم ...
نویسنده: معصومه تجری
انتهای پیام/م
ارسال دیدگاه