ای امید دل های نا امید پس کی می آیی ؟

زرین نامه: ای امید دلهای نا امید پس کی می آیی؟

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی زرین نامه؛ دل نوشته ای به امام زمان (عج) :

می خواهم وجدان خواب آلود خود را پیدا کنم و گوش به صدای نفسهای غریب و خس خس کنان سینه های پردرد افرادی بسپارم.

آری، با شما شهیدان زنده ای که هنوز دلتنگ هم قطاران خویش هستید، نمی دانم به یاد کدام دوست خود اینگونه دلتنگ شده اید.

آیا رشادتهای باکری، اینگونه عرصه نفستان را تنگ کرده است، یا همت بلند، همت؟

آیا دلتنگ درایت باقری شده اید؟ یا نه به یاد وقار و متانت بقائی، اینگونه شبنم اشک بر گونه هایتان جاری می شود؟ خس خس سینه تان به خاطر غیرت فهمیده بیشتر می شود یا... من نمی دانم.

همین را می دانم که همسفرانتان پر گشودند و به آسمان سعادت پرواز نمودند، پروازی به اوج بلندای تاریخ، حالا ما مانده ایم با ثانیه های زندگی، شرمندگی!

ولی شما شهدای زنده، رنج زمانه را به شیره جان می خرید و نفس به ناچاری را تحمل می کنید تا ما آرام با خیال های آسوده تنفس نماییم.

خجل زده از شما هم قطارانتان هستم. چرا؟ چون یاد تنفس سنگین شما و قطعه قطعه شدن همسفرانتان برایمان سخت است.

ما نمی دانم این میراث را از کدام وادی به ارث برده اید، آیا تحمل این خس خس ماحاصل سیب ترش و خردل است آیا نفس های آرام گذشته را در فکه جا گذاشته اید یا در فاو؟ در موجهای چهل متری اروند کدام یک از همسفرانتان را جا گذاشتید؟ در کرخه چگونه دوستانتان را با نفسهایتان جا گذاشته اید؟ آیا نفسهایتان را در بیمارستان راین جا گذاشته اید؟ یا در همین حوالی؟ نمی دانم.

ولی همین را می دانم که زخم بستر گرفته اید، حتی ویلچرهای شما هم زخم بستر گرفته اند! ابر مردان و شیر زنان هشت سال مقاومت، استقامت، دفاع، مرا ببخشید بخشی از نوع باران، بخشی حتی به وسعت دستان چسبیده به ماسکهای سبزتان، به وسعت تخت کهنه در گوشه آسایشگاهها، بخشی به آفتاب سوزان مجنون، حورا به گودال قتلگاه فکه، به وسعت گودال قتلگاه هویزه.

و در این زمانه طوفان زده گرگ صفت، تنهایمان نگذارید، ما دست یاری به سوی شما دراز می کنیم، باشد که ادامه دهنده راهتان باشیم.

مهدی جان

دردهایم هر روز بیشتر می شود و بر بی قراریهایم افزوده می گردد، ای آرامش دهنده قلبهای ناآرام، در طوفان کدام دریای پرتلاطم مانده ای، پس چرا نمی آیی؟

مهدی جان

سکوتم را در تنهایی فرو می برم و تنهاییم را غرق دنیای فانی می نمایم تا اینکه آینده ای روشن را خواستار شوم. ای آینده روزهای طلایی، کجایی؟

مگر نمی دانی، که اینجا مردمانش در جستجویت صفحه های روزگار را ورق می زنند و جمعه در انتظار می نشینند. تا اینکه شاید صبح جمعه ای، نسیم آمدنت را نوید دهد.

ای ناجی تمام غصه ها پس کی می آیی؟

مهدی جان در کدامین جمعه خواهی آمد.

من در کدام صبح جمعه، ثانیه ها را بشمارم وچشم انتظارت بدوزم. بی قرار آمدنت، لحظه هایم را می گذرانم تا شاید، بی قراریم را به دریای آرام مبدل نمایی.

مهدی جان

ثانیه ها، ساعتها، ماه ها و فصلها، از پی هم می گذرند، ولی از آمدنت خبری نیست.

ای آفتاب، در پس کدام ابر پنهان شده ای.

من اگر می دانستم، ابرها را با تمام وجودم، پس می زدم آمدنت را به دل بی قرارم مژده می دادم.

ای امید دلهای ناامید پس کی می آیی؟

نویسنده: شهربانو مصطفی لو/ نیلکوه

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه