راهی برای فرار از «فردا»
از دست هیچکس، کاری بر نمی آمد. راهی برای فرار از فردا وجود نداشت. پاشنه های خوابیده ی کفش ها، تیزی دسته زنجان، یقه ی باز پیراهن، آثار خود زنی ها، چوبدستی بغلِ ترمز دستی پیکان، دوستانی که برای سر سلامتی اش انواع و اقسام القاب را نثارش می کردند، همه و همه، به پشیزی نمی ارزیدند، در این وانفسای تنهایی و تاریکی. همه سکوت کرده بودند.
به گزارش زرین نامه؛ وحید حاج سعیدی نوشت: سکّه حکّاکی شده را به هم سلولی اش داد. با همه خداحافظی تلخی کرد و به زیر پتو خزید. یاد آخرین ملاقاتی با مادرش افتاد. از جایش بلند شد. کیفش را باز کرد و آخرین پرتقالی را که مادر برایش آورده بود ، بوئید. شاید می توانست همه را فراموش کند ولی مادر را نه و شاید همه بعداً او را فراموش کنند ولی مادر نه... گریه هایش در زیر پتو، بقیّه را نیز به گریه وا داشت.
نیمه شب زندانبان وارد سالن شد و اسامی چند نفر را خواند. از بند اصلی که خارج شد ، فهمید که سهمیه استنشاق اکسیژنش در زندان، به پایان رسیده است. وارد اطاق قرنطینه شد. گوشه ای نشست و به نقطه ای خیره شد. تا صبح پلک نزد. گذشته را مو به مو ورق زد. لبخند های مادر، ترکه های پدر بر تن خالکوبی شده اش، دزدی از بوفه مدرسه، فروختن النگو های مادر، کشیدن سیگار در مغازه شوهر خاله، زنجیر شدن به صندلی جلوي ماهی فروش پدر در بازار روز، فرار از مدرسه، آتش زدن توله سگ ها و موش ها، قمار بازی پشت زمین فوتبال، زور گیری و خفت گیری، ضجّه ها و التماس های دخترک و...
چند قدم مانده به صبح ، نگهبان درب را باز کرد و پزشک او را معاینه کرد. روحانی زندان سعی می کرد در این لحظات آخر در کنارش باشد. آهسته به راه افتاد. فردا را مجسّم کرد. فردایی سرد، تاریک و مخوف. قرص کامل مهتاب در حلقه طناب دار ، تاب بازی می کرد. باد سرد پائیزی و ترس از فردا، پاهایش را به لرزه آوردند. فردا از همیشه نزدیک تر بود. شاید به همین علت زندانیان قبل از طلوع خورشید اعدام می کنند.
نیازی به انتظار کرشمه طلائی خورشید و شمارش ثانیه های تلخ و خاکستری زندان نبود. فقط یک لگد تا فردا باقی مانده بود. روی التماس هم نداشت. فقط به فردا می اندیشید. صدای گریه های آهسته ی پدر و مادر دخترک، مانند غرّشی هولناک، بر هراسش می افزودند. صدای موذّن پیر ، از مسجد خیابان مجاور زندان به سختی شنیده می شد. اجازه گرفت تا اذان را تا آخر گوش کند. مسجد محلّه شان را با حجله تجسّم کرد. صدای قرآن عبدالباسط ، پیراهن تیره پدر ، صورت چنگ انداخته مادر، شیون های خواهر، خرما و حلوا ، خنچه دامادی ، بازی بچّه ها در کوچه ، قبل از ناهار مجلس و ...
می خواست گریه کند، داد بزند، می خواست محکم تر قدم بردارد، امّا نمی توانست. می خواست چیزی بگوید؛ التماس كند؛ می خواست سرش را کمی - فقط کمی - بالا تر بیاورد، امّا نمی توانست.
مراسم قبل از اجرای حکم به پایان رسید و قرائت حکم آغاز شد. فقط لب های مجری را می دید که تکان می خوردند ولی چیزی نمی شنید. الیاف سفیدِ حاصل از پنبه های لطیفِ شاکیِ از پینه های زمختِ دستهای کارگران ، دور تا دور گردنش ، حلقه زدند. چشمانش را بست. دیگر توان فکر کردن هم نداشت. کاش می شد...
نه؛ دیگر کاری از دست کسی بر نمی آمد. می دانست تا لحظاتی دیگر چهار پایه ثانیه ای در مقابل لگد مادر دخترک دوام نخواهد آورد. صدای خِر خِر گلویش را می شنید که الیافِ لطیفِ طناب راکه به جز صدای آواز کارگران و دستگاه های کارخانه نخ ریسی، نوای دیگری نشنیده بودند، آزار می دهند. احساس کرد به سان تنه خشکیده درختی می مانْد ، که هیزم شکن با بی رحمی هر چه تمام تر ، بر پیکرش ضربه می زند. در يك لحظه ، تمام تاریکی ها، عذاب ها، نفرت ها، نامردی ها و زشتي هاي دنیا را ، با تمام وجود حس کرد. گذشته یِ سپید خاکستری و سیاهش، از جلوی چشمانش رژه رفتند و دیگر هیچ ...
کاش مادر به او لبخند نزده بود. کاش مدیر او را از مدرسه اخراج نکرده بود. کاش در انتخاب رفیق دقت کرده بود. ای کاش می توانست گاهی اوقات به خود و دیگران« نه» بگوید. و صد ها« ای کاش» دیگر ...
چشمانش را بسته بود و منتظر هیچ بود. تلخی خاصی در گلویش احساس می کرد. پاهایش به لرزه افتاده بودند و به سختی نفس می کشید. منتظر ورق خوردن آخرین صفحه زندگی اش بود که ناگهان صدای صلوات در فضا طنین انداز شد. مادر دخترک به شرط حفظ کامل قرآن ، از قصاص صرف نظر کردند. چشمانش را به آهستگی گشود. طلایی خورشید در نظرش درخشان تر از همیشه بود...
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه