فرمانده هوانیروز صدای شمخانی را نشناخت/ منافقین پشت بیسیم «زری» را صدا میکردند
شهید صیاد شیرازی درباره عملیات مرصاد میگفت: به آقای «شمخانی» که آن زمان معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم از زمین که کسی را نداریم، با خلبانان حمله میکنیم. ایشان به فرمانده هوانیروز زنگ زد اما فرمانده گفت از کجا معلوم که راست میگویید.
به گزارش زرین نامه به نقل از خبرگزاری فارس، شورای امنیت سازمان ملل متحد برای پایان دادن به جنگ عراق و ایران، قطعنامه 598 را در 29 تیر 1366 صادر کرد. ایران یک سال بعد یعنی در 27 تیر 1367 این قطعنامه را پذیرفت. پذیرش قطعنامه به معنای پذیرش آتشبس از سوی ایران بود، ولی عراق به حملات خود ادامه داد.
از سوی دیگر سازمان مجاهدین خلق (منافقین) به پشتوانه حمایت رژیم بعث و شخص صدام، موقعیت را برای حمله به ایران مناسب دیدند و عملیات «فروغ جاویدان» را برنامهریزی کردند. منافقین به سرکردگی مسعود رجوی گمان میکردند در کمتر از دو روز میتوانند تهران را تسخیر و جمهوری اسلامی ایران را ساقط کنند.
از این رو، با سازماندهی بیش از بیست تیپ رزمی شامل 120 تانک زرهی، 60 نفربر، 240 قبضه خمپارهانداز، 30 عراده توپ، 600 خودرو و حدود 5000 پیکارجو، عملیات خود را در پنج محور آغاز کردند:
1. محور اول به فرماندهی «مهدی براعی» با سه تیپ تحت امر برای تصرف شهرهای کرند و اسلام آباد.
2. محور دوم به فرماندهی «ابراهیم ذاکری» با پنج تیپ تحت امر، برای تصرف کرمانشاه.
3. محور سوم به فرماندهی «محمود مهدوی» با دو تیپ تحت امر، برای تصرف همدان.
4. محور چهارم به فرماندهی «مهدی افتخاری» با دو تیپ تحت امر، برای تصرف قزوین.
5. محور پنجم به فرماندهی «محمود عطایی» و معاونت «مهدی ابریشمچی» با 13 تیپ تحت امر، برای تصرف تهران.
به دلیل خالیبودن جبهه غرب و درگیر رزمندگان اسلام با عراقیها در جبهه جنوب، منافقین به راحتی وارد ایران شدند و تا نزدیکی باختران رسیدند، اما با مقاومت نیروهای مردمی و بسیج زمینگیر شدند. با آغاز عملیات مرصاد در روز پنجشنبه 6 مرداد با رمز یا علی بن ابیطالب(ع)، منافقین با تلفات سنگینی مواجه شدند و شکست خوردند.
آنچه در پی میآید، جزئیات عملیات مرصاد از زبان سپهبد علی صیاد شیرازی است که در شماره 29 مجله فرهنگ کوثر چاپ شده است. صیاد شیرازی بعدها توسط منافقین کوردل ترور شد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد:
دو سه روز قبل از عملیات «مرصاد» و یا چهار، پنج روز قبل از آن، دشمن (عراقیها) سوء استفاده کرد وقتی که قطعنامه پذیرفته شد. کدام قطعنامه؟ قطعنامه 598 شورای امنیت تازه داشت جمهوری اسلامی قطعنامه را میپذیرفت که عراقیها سوء استفاده کردند. فکر کردند جنگ تمام شد و ما هیچ آمادگی نداریم، آمدند از 14 محور در غرب کشور، هجوم آوردند. آنهایی که با جغرافیای منطقه آشنا هستند، از آن بالا گرفته تنگه باوسیی، تنگه هوران، تنگه ترشابه، بعد هم پاسگاه هدایت، پاسگاه خسروی، تنگاب نو، تنگاب کهنه، نفتشهر، سومار، سرنی تا مهران حدود 14 محور، دشمن آمد داخل، رزمندگان ما را دور زد.
ما تا آن روز، 40 تا 50 هزار اسیر از آنها داشتیم و آنها اسیر از ما کمتر داشتند. این علمیات، خیلی وحشتناک بود! دلهایمان را غم فراگرفت تا آنجا که امام فرموده بود: «دیگر نجنگید». من توی خانه بودم، یک دفعه ساعت 8:30 شب از ستاد کل (که من الان در آنجا کار میکنم که در آن موقع معاون عملیاتش یکی از برادران سپاه بود) به من زنگ زد و گفت: فلان کس! دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پائین میآید. من گفتم: کدام دشمن؟! اگر تنها از یک محور سرش انداخته، پس چه جور دشمن است؟! گفت: نمیدانیم! گفت: همین طور آمده الان به کرند هم رسیده و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، میشود کرند، بعد از کرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس نیز میآید به کرمانشاه. گفت: همین جور دارد جلو میآید. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفت: ما هیچی نمیدانیم. گفتم: حالا از ما چه میخواهید؟ گفتند: شما بیائید بروید منطقه. خلاصه گفتم: اول یک حکمی بنویسد که من رفتم آنجا، نگویند تو چه کارهای؟ درست است نماینده حضرت امام هستم ولی نمایندگی حضرت امام از نظر فرماندهی نقشی ندارد. او گفت: هر حکمی میخواهی، بگو ما مینویسیم. ما هر چه فکر کردیم، دیدیم مغزمان کار نمیکند. حواسمان پرت شد که این دشمن، چه کسی است. آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت 10:30 آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه.
هواپیما آماده کردند. ساعت 10:30 شب رفتیم کرمانشاه. رسیدیم کرمانشاه، دیدیم اصلا یک محشری است. مردم ریختند بیرون شهر از شدت وحشت. این جاده بین کرمانشاهـبیستون تقریباً حالت بلواری دارد. تمام پر آدم، یعنی اصلا هیچ کس نمیتواند حرکت کند. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم تا ساعت 1:30 شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد میآید، کیه؟ ساعت 1:30 شب یک پاسداری سراسیمه و ناراحت آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر (تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر،) شهر را گرفتند، آمدند پادگان ارتش را (که آن موقع ارتش آنجا نبود، ارتش همه توی جبههها بودند، فقط باقی مانده آنها بودند) گرفتند. فرمانده، سرهنگی بود. حرفشان را گوش نمیکرد. همان جا اعدامش کردند و میخواستند بیایند به طرف کرمانشاه، توی مردم گیر کردند، چون مردم بین اسلامآباد تا کرمانشاه با تراکتور، ماشین و هر چی داشتند، ریختند توی جاده. پس اولین کسی که جلوی آنها را گرفته بود خود مردم بودند.
من به آقای «شمخانی» که آن زمان معاون عملیاتی در ستاد کل بود، گفتم: فلان کس! ما که الان کسی را نداریم، با کدام نیرو دفاع کنیم، نیروهایمان هم توی جبهه ماندهاند. اینجا کسی را نداریم، هوانیروز همین نزدیک است، زنگ بزن به فرمانده آنها، خلبانها ساعت 5 صبح آماده شوند، من میروم توجیهشان میکنم. (از زمین که کسی را نداریم.) با خلبانان حمله میکنیم. ایشان زنگ به فرمانده هوانیروز میزند، میگوید: من شمخانی هستم. فرمانده هوانیروز میگوید: من به آقای شمخانی ارادت دارم، ولی از کجا بفهمم که پشت تلفن، شمخانی باشد، منافق نباشد؟ تلفن را من گرفتم. من اکثر خلبانها را میشناختم، چون با اکثر آنها خیلی به مأموریت رفته بودم. همه آنها آشنا هستند. همین طور زنگ زدم اسمش «انصاری» بود. گفتم: صدای مرا میشناسی؟ تا صدای ما را شنید، گفت: سلام علیکم. و احوالپرسی کرد. فهمید. گفتم: همین که میگویید، درست است. ساعت 5 صبح خلبانها آماده باشند تا من توجیهشان کنم. صبح تا هوا روشن شد شروع کنیم و گرنه، دیگر منافقین بریزند، اوضاع خراب میشود.
5 صبح، ما رفته بودیم، همه خلبانها توی پناهگاه آماده بودند، توجیهشان کردیم که اوضاع خراب است، دو تا هلیکوپتر جنگی کبری، یک 214 آماده بشوند و با من بیایند. اول ببینم کار را از کجا شروع کنیم؟ بعد، بقیه آماده باشند تا گفتیم، بیایند.
این دو تا کبری را داشتیم، خودمان توی هلیکوپتر 214 جلو نشستیم. گفتم: همین جور سر پائین برو جلو، ببینیم این منافقین کجایند. همینطور از روی جاده میرفتیم نگاه میکردیم، مردم سرگردان را میدیدیم. 25 کیلومتر که گذشتیم، رسیدیم به گردنه چالزبر که الان، اسمش را گذاشتهاند «گردنه مرصاد». من یک دفعه دیدم، وضعیت غیر عادی است، با خاکریز جاده را بستند، یک عده پشتش دارند با تفنگ دفاع میکنند. ملائکه و فرشتگان بودند! از کجا آمده بودند؟ کی به آنها مأموریت داده بود؟! معلوم نبود.
هلیکوپتر داشت میرفت. یک دفعه نگاه کردم، مقابل آن طرف خاکریز، پشتسرهم تانک، خودرو و نفربر همین جور چسبیده و همه معلوم بود مربوط به منافقین است و فشار میآورند تا از این خاکریز رد بشوند.
به خلبانها گفتم: دور بزنید و گرنه ما را میزنند. به اینها گفتم: بروید از توی دشت. یعنی از بغل برویم، رفتیم از توی دشت از بغل، معلوم شد که حدود 3 تا 4 کیلومتر طول این ستون است. من کلاه گوشی داشتم. میتوانستم صحبت کنم، به خلبان گفتم: اینها را میبینید؟ اینها دشمناند بروید شروع کنید به زدن تا بقیه هم برسند. خلبانهای دو تا کبریها رفتند به طرف ستون، دیدم هر دویشان برگشتند. من یک دفعه داد و بیدادم بلند شد، گفتم: چرا برگشتید؟ گفتند: بابا! ما رفتیم جلو، دیدیم اینها هم خودیاند. چیچی بزنیم اینها را؟! خوب اینها ایرانی بودند، دیگر مشخص بود که ظاهرا مثل خودیها بودند و من هر چه سعی داشتم به آنها بفهمانم که بابا! اینها منافقند. گفتند: نه بابا! خودی را بزنیم برای ما مسئله دارد، فردا دادگاه انقلاب، فلان. آخر عصبانی شدم، گفتم بنشین زمین. او هم نشست زمین.
دیدیم حدودا 500 متری ستون زرهی نشستهایم و ما هم پیاده شدیم و من هم به خاطر اینکه درجههایم مشخص نشود، از این بادگیرها پوشیده بودم، کلاهم را هم انداخته بودم توی هلیکوپتر. عصبانی بودم، ناراحت که چه جوری به اینها بفهمانم که این دشمن است؟! گفتم: بابا! من با این درجهام مسئولم. آمدم که تو راحت بزنی، مسئولیت با منه. گفت: به خدا من میترسم، من اگر بزنم، اینها خودیاند، ما را میبرند دادگاه انقلاب.
حالا کار خدا را ببینید! منافقین مثل اینکه متوجه بودند که ما داریم بحث میکنیم راجع به اینکه میخواهیم بزنیم آنها را. منافقین سر لوله توپ را به طرف ما نشانه گرفتند. حالا من خودم توپچی بودم. اگر میخواستم بزنم با اولین گلوله، مغز هلیکوپتر را میزدم. چون با توپ خیلی راحت میشود زد. فاصله یا برد 20 کیلومتری میزنیم، حالا که فاصله 500 متری، خیلی راحت میشود زد. اینها مثل اینکه وارد هم نبودند، زدند. گلوله، 50 متری ما که به زمین خورد، من خوشحال شدم، چون دلیلی آمد که اینها خودی نیستند. گفتم: دیدی خودیها را؟ اینها بچه کرمانشاه بودند، با لهجه کرمانشاهی گفتند: به علی قسم الان حسابش را میرسیم. سوار هلیکوپتر شدند و رفتند. جایتان خالی. اولین راکتی که زد، کار خدا بود، اولین راکت خورد به ماشین مهماتشان. خود ماشین منفجر شد. بعد هم این گلولهها که داخل بود، مثل آتشفشان میرفت بالا. بعد هم اینها را هر چه میزدند، از این طرف، جایشان سبز میشدند، باز میآمدند.
من به هلیکوپتر کبری گفتم: بچهها! شماها بزنید، ما برویم به دنبال راه دیگر. چون فقط کافی نبود که از هوا بزنیم، باید کسی را از زمین گیر میآوردیم. ما رفتیم شناسایی کردیم، یک عده توی سه راهی روانسر، یک عده توی بیستون، فلاکپ، هرچه گردان بود، اینها را با هلیکوپتر سوار میکردیم، دور اینها میچیدیم. مثل کسی که با چکش میخواهد روی سندان بزند اول آزمایش میکند بعد میزند که درست بخورد.
ما دیگر با خیال راحت دور آنها را گرفتیم. محاصره درست کردیم، نیروهای سپاه هم از خوزستان بعد از 24 ساعت رسید. نیروهای ارتش هم از محور ایلام آمد. حال باید حساب کنید از گردنه چالزبر تا گردنه حسنآباد، 5 کیلومتر طولش است. همه اینها محاصره شدند ولی هر چه زده بودیم، باز جایش سبز شده بود.
بعد از 24 ساعت با لطف خداوند، اینان چه عذابی دیدند... بعضی از آنها فراری میشدند توی این شیارهای ارتفاعات، که شیارها بسته بود، راه نداشت، هرچه انتظار میکشیدیم، نمیآمدند. میرفتیم دنبال آنها، میدیدیم مردند. اینها همه سیانور خوردند، خودشان را کشتند. توی اینها، دخترها مثلا فرماندهی میکردند. از بیسیمها شنیده میشد: زری، زری! من بگوشم. التماس، درخواست چه بکنند؟
اوضاع برای آنها خراب بود. ما دیدیم اینها هم منهدم شدند... بعد گفتیم، برویم دنباله اینها را ببندیم که فرار نکنند. باز دوباره دو تا هلیکوپتر کبری گیر آوردیم و یک هلیکوپتر 214، که رفتم به طرف گردنه پاتاق. از اسلامآباد رد میشدم، جاده را نگاه میکردم که ببینم منافقین چگونه رفت و آمد میکنند. دیدیم یک وانتی با سرعت دارد میرود. حقیقتش دلمان نیامد که این یکی از دستمان در برود، به خلبان کبری گفتم: از بغل با آن توپت یک رگباری بزن، ترتیبش را بده (توپ 20 میلی متری خوبی دارند. از 2ـ3 کیلومتری خوب میزند). تا آمدم بجنبم، دیدم هلیکوپتر رفته بالای سرش، مثل اینکه میخواهد اینها را بگیرد. من گفتم: «جلو نرو که اگر بروی جلو، میزنندت.» یک دفعه هلیکوپتر را زدند، دیدم هلیکوپتر رفت، خورد به زمین شخم زده. یک دود غلیظی مثل قارچ، بلند شد، مثل اینکه دود از کله ما بلند شد کهای کاش نگفته بودیم: برو! اشتباه کردم. حالا چکار کنیم؟ خلبان را نجات بدهم، ما را هم میزدند، آنجا پر منافق بود به هر صورت، خلبانها را راضی کردم که برویم یک آزمایش کنیم، ببینیم میتوانیم که خلبان را نجات بدهیم.
دیدیم هلیکوپتر دومی گفت: من توپم کار نمیکند، نمیتوانم پشتیبانی کنم، برویم آنجا، میزنند. گفتم: هیچی، اینها که شهید شدند، برویم به طرف ادامه هدف. رفتیم محل را شناسائی کردیم. حدود یکی دو گردان نیرو را من توی گردنه پاتاق پیاده کردم و راه را بر آنها بستم که فرار نکنند. برگشتیم، شب شد.
صبح ساعت 8 بود که من توی طاقبستان بودم. یک دفعه، تلفن زنگ زد، فرماندهی هوانیروز گفت: فلان کس! دوتا خلبان پیش من هستند، دو تا خلبانی که دیروز گفتی شهید شدند. گفتم: چی؟ من خودم دیدم شهید شدند! گفت: آنها آمدند. بعد، خودمان را به خلبانها رساندیم. تعریف کردند و گفتند: ما رفتیم آنها را از نزدیک کنترل کنیم، ما را زدند، سیستمهای فرمان هلیکوپتر، قفل شد. یعنی دیگر کنترل نبود. ما فقط با هنر خودمان، زدیم به خاک به صورت سینمال، که سقوط نکنیم. وقتی زدیم، یک دفعه دیدیم موتور دارد آتش میگیرد ولی ما زندهایم. هنوز یکی از کابینها باز میشد. اما کابین دیگری باز نمیشد، قفل شده بود. شیشهاش را با سنگ شکستیم، آمدیم بیرون، دوتایی از این دود استفاده کردیم و به طرف تپه مقابل فرار کردیم.
بعد، منافقین که آمدند، دیدند جایمان خالی است، رد پایمان را دیدند و دیدند که ما داریم پای تپه میرویم. افتادند دنبال ما. بالای تپه رسیدم. نه اسلحهای داریم نه چیزی. خدایا! (شهادتین را میگفتیم). کار خدا، یک دفعه دیدیم از طرف ایلام دو تا کبری آمدند به طرف جاده، اصلا چه جوری شد که یک دفعه آنجا پیدا شدند؟! شروع کردند به زدن اینها و آنها هم پا به فرار گذاشتند. حالا اینها از این سو فرار میکنند، ما از آن سو فرار میکنیم. ما هم از فرصت استفاده کردیم به طرف روستاهایی که فکر کردیم داخل آنها، دیگر منافق نیست، رفتیم. بعد، رسیدیم به روستا، و خیالمان راحت شد که دیگر نجات پیدا کردیم. تا رفتیم توی روستا، مردم دور ما را گرفتند. منافقین! منافقین! گفتیم: بابا! ما خودی هستیم، ما خلبانیم. گفتند: نه، شما لباس خلبانی پوشیدید. و شروع کردند به کتک زدن ما. کار خدا یکی از برادرهای سپاه آنجا پیدا شده، گفته: شما کی را دارید میزنید؟ کارتشان را ببینید. کارتمان را دیدند، گفتند: نه بابا! اینها خلبانند. شروع کردند روبوسی با اینها یک پذیرائی گرم. صبح هم هلیکوپتر کبری آنجا پیدا شده بود. هلیکوپتر کمیته، ساعت 8 آنها را رسانده بود به محل پایگاه، که آنها را ما حالا دیدیم.
به هر حال خداوند متعال در آخرین روز جنگ با عملیات «مرصاد» به آن آیه شریفه، عمل کرد. که خداوند در آیه شریفه میفرماید: «با اینها بجنگید، من اینها را به دست شما عذاب میکنم و دلهای مؤمن را شفا میدهم. و به شما پیروزی میدهیم.» (توبه-14) و نقطه آخر جنگ با پیروزی تمام شد. که کثیفترین و خبیثترین دشمنان ما (منافقین) در اینجا به درک واصل شدند و پیروزی نهایی، ما یک پیروزی عظیمی بود.
انتهای پیام/
ارسال دیدگاه