گفتگو با مادر شهیدی که فرزندش را با دست خود به خاک سپرد
زرین نامه: آقامهدی میگفت «وقتی دوستانم شهید میشوند گوشم را کنار دهانشان میبرم ببینم در آخرین لحظات چه میگویند»، میگفت «آخرین حرفی که دوستان شهیدم زمزمه میکردند «حجاب» بود.
به گزارش زرین نامه؛ ۱۳ جمادی الثانی سالروز وفات امالشهدا، حضرت امالبنین (س) مادر باکرامت حضرت اباالفضلالعباس (ع) علمدار کربلاست. این روز در تقویم ملی ما به عنوان روز «تکریم مادران و همسران شهدا» نامگذاری شد. و چه انتخاب خوبی برای یادکرد از اسطورههای صبر و ایثار، مادران و همسران شهدا، که الگوی خویش را زنان نامآور کربلا قرار دادند.
*****
مادر سالهاست که تنهاست؛ خداوند ۵ فرزند به او هدیه کرده و او ۲ پسرش را در دفاع مقدس به صاحب اصلیشان بازگردانده؛ همسرش نیز سالها بعد از شهادت بچهها به رحمت خدا رفت. اما کو اثری از اندوه، نشانهای از ضعف و شکست؛ اشارهای به سختی زندگی یا تنهایی...؛ هرگز؛ او خودش را شاگرد امالبنین و زینب (س) میداند و از همین رو حتی لحظهای غم از دست دادن عزیزانش را به دل راه نداده است؛ میگوید از خدا بسیار کمک خواستم تا در شهادت فرزندانم یاریام دهد؛ من نباید خم به ابرو بیاورم تا مبادا دشمن شاد شود. مبادا رهبر احساس کند که مابرای این قربانیهای انقلاب سرسوزنی ناراحتیم.
میگفت بچهها خیلی سفارش میکردند که مادر مبادا در شهادت ما گریه کنی؛ شهادت شادی است؛ غم ندارد و همین هم شد؛ این شیرزن کربلای ایران، حتی قطرهای در غم بچهها نگریست؛ اگر گریست بر غربت خمینی و تنهایی انقلاب مویه کرد و همیشه این شعارش بود که «به مادر شهید بودن افتخار میکنم و از خدا ممنونم که چنین لیاقتی به من داد».
مشروح گفتوگوی دانا با مادر شهیدان «مهدی» از فرماندهان لشکر ۲۵ کربلا و «حسین (مهرداد) ملکی» فرمانده دیدهبانی لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) از حضورتان میگذرد.
******
«عصمت خسروانی تهرانی»هستم؛ در سال ۱۳۲۳ در ساری به دنیا آمدهام. البته پدرم تهرانی و مادرم اصالتاً اهل ساری بودند و خودم هم بعد از ازدواج به تهران آمدم و حالا ۵۰ سال است که در تهران زندگی میکنم. ما ۵ تا بچه بودیم و من فرزند آخر خانواده هستم؛ خاطرم هست که از همان کودکی بسیار معتقد بودم. هفت ساله بودم که دوست داشتم روزه بگیرم اما مادرم مخالفت میکرد و میگفت باید از ۹ سالگی روزه بگیری.
پدرم کارمند استانداری و فرد متدینی بود. اما روحیه مذهبی و علاقه ما به انجام امور دینی بیشتر تحت تأثیر مادرم بود؛ چون مادرم علمازاده بود؛ پدر ایشان آیتالله بهشتیان بود که از علمای بسیار مشهور ساری و مورد علاقه و احترام مردم بود و بعد از فوت ایشان هم مزارش را نسبت به مزارهای دیگر متمایز کردند تا نشانهای برای مردم باشد.
ماجرای انتخاب نام فامیلی برای خانواده مادرم هم جالب است؛ آن دوران مسئولان ثبت احوال براساس ظواهر و شواهد و آنطور که خودشان برداشت میکردند برای مردم نام خانوادگی انتخاب میکردند. وقتی به در خانه پیشینیان مادرم میروند، مسئول ثبت احوال سراغ آقا و خانم را میگیرد، مادر بزرگم تا جوراب و چادر بپوشد و حجاب کند، قدری طول میکشد، آن آقا میپرسد که پس خانم کجا هستند، همسرشان میگوید که دارند چادر سرمیکنند، همان جا مسئول ثبت احوال میگوید بگویید دیگر نیایند، ایشان جزو بهشتیان هستند؛ «خانم بهشتیان» و اینطور شد که نام فامیل مادرم شد «بهشتیان».
واقعاً هم بهشتی بودند، من مادربزرگم را به خاطر دارم که حقیقتا زندگی پاک و منزهی داشت؛ یادم هست که وقتی ایشان فوت کرده بود، دیدم صورت بسیار سرخی دارد، آنقدر تعجب کردم که دور از چشم دیگران رفتم و صورتش را لمس کردم. انگار که همین الان فوت کرده است، از مادرم پرسیدم چرا مادربزرگ اینقدر صورتش سرخ است، گفت به خاطر اینکه بسیار مؤمن و دائمالوضو بود. مادر من هم تحت تربیت مادرش در دوران رضاشاه که کشف حجاب میکردند، آنقدر مقید به چادر بود که یک بار با مأموران شاه درگیرمیشود تا حدی که روسری و چادرش را با چاقو پاره میکنند و دست مادرم نیز در اثر اصابت چاقو زخم عمیقی بر میدارد اما حاضر نمیشود چادر را از سرش بردارد. جای آن زخم برای همیشه روی دست مادرم ماند.
ایام نوجوانی و جوانی ما هنوز حال و هوای انقلاب وجود نداشت اما مادرم با رژیم خیلی مخالف بود و میگفت «اینها لعنتی» هستند. هروقت از آنها حرف میشد، میگفت اینها لعنتی هستند. اما سالها بعد که دیگر جرقههای انقلاب داشت زده میشد، برادر بزرگم در جشن ۴ آبان ساری عکس شاه را پاره کرده بود که میخواستند به خاطرش دستگیرش کنند که با وساطت برخی بزرگان آزاد شد. یعنی مباحث مبارزاتی از طریق برادرها در خانه ما هم بود. ولی پدرم خیلی ما را همراهی نمیکرد او انسان بسیار آرامی بود که از هر سر و صدایی دوری میکرد. البته خب، آن سالها هنوز خبری از انقلاب نبود و پدر من هم قبل از اینکه نهضت امام خمینی به پا شود در سال ۴۱ به رحمت خدا رفت.
من سال ۱۳۳۹ ازدواج کردم. در شرایطی که هنوز خواهرهای دیگرم ازدواج نکرده بودند. همسرم نظامی بود ودر پادگان ساری خدمت میکرد، من آن ایام در دبیرستان درس میخواندم و مسیر کار همسرم و مدرسه من یکی بود و اینطور شد که همسرم مرا در مسیر میبیند و گویا یک بار دنبال من آمده بوده تا آدرس خانهمان را پیدا کرده بود و اینطور شد که به خواستگاری من آمد. او در نیروی زمینی ارتش فعالیت میکرد؛ من چون محجبه بودم و چادر مشکی سرم میکردم برای همسرم بسیار جلب توجه کرده بود که دراین فضا یک دختر اینطور حجاب را رعایت میکند. به مادرم میگفتم به من اجازه بدهید درس بخوانم مادرم میگفت اگر پسر خوب و باخدایی است قبول کن اما پدرم خیلی موافق نبود و میگفت نظامی است و به خاطر کارش دخترم از من دور میشود. اما دیگر قسمتم به او بود.
بعد از ازدواج، دوسالی در ساری بودیم و سال ۴۴ به دلیل تغییر مکان خدمت همسرم، به تهران آمدیم. بچهها تقریبا پشت سر هم به دنیا آمدند. سال ۴۱ مژگان دخترم به دنیا آمد، سال ۴۲ آقا مهدی وسال ۴۳ حسین مهرداد به دنیا آمد و مازیار و مهتاب هم ۴۵ و ۴۹ به دنیا آمدند.
وقتی انقلاب مردم آغاز شد، من حتماً تقید داشتم که در راهپیماییها حضور داشته باشم. آن موقع بچهها دیگر به سن تشخیص رسیده بودند و برخی مواقع با هم به راهپیماییها میرفتیم. همسرم به دلیل اینکه نظامی بود و برای آنها این کارها جرم محسوب میشد، علنا نمیتوانست ما را همراهی کند، ولی علیرغم اینکه نگران سلامتی ما بود با این فعالیتها مخالفتی نداشت.
البته مادرم هم در روحیه انقلابی ما تأثیر زیادی داشت، مادرم زودتر از ما با امام خمینی آشنا شده بود و دورادور او را میشناخت و نامش را از طریق پدرش شنیده بود، چون پدرش روحانی سرشناسی بود که با علمای قم درارتباط بود. او ما را در فعالیتهای انقلابی و مخالفت با رژیم سابق بسیار تشویق میکرد. من تا سال ۵۷ امام را ندیده بودیم تا اینکه اوایل انقلاب پسرم شهید«مهدی»، عکس امام را برایم آورد؛ وقتی عکس امام را دیدم، بسیار خدا را شکر کردم و گفتم خدایا تو به ما نور دادی و کشور ما را روشن کردی.
*سردار شهید «مهدی ملکی» از فرماندهان لشکر ۲۵ کربلا
بچهها پیش از انقلاب در جریان مبارزات بودند، آقا مهدی آن موقع در دبیرستان درس میخواند که درس را رها کرد. از حضور در راهپیماییها گرفته تا پخش اعلامیه. اعلامیههای حضرت امام را گاهی آقا مهدی به خانه میآورد. حسین آقا هم بسیار دوست داشت از هر چیزی سردربیاورد و حقیقت را خودش پیدا کند.
من همیشه از اینکه بچههایم در راه خدا قدم برداشتند و وفادار به انقلاب و اسلام و امام بودند، خدا را شاکرم. وقتی آنها شیرخواره بودند به این مسائل توجه داشتم و خدا را شکر سربلند شدم. وقتی بچههایم کوچک بودند، مادرم میگفت دخترم یک وقت موقع شیردادن بچهها گریه نکنی شیرت تلخ میشود و بچه را اذیت میکند اما وقتی عاشورا میشد، میگفت بدو برو وضو بگیر و برای امام حسین اشک بریز. هروقت بچهها را بغل میگرفتم و داشتم شیر میدادم، مقید بودم که وضو داشته باشم، اما روز عاشورا منش دیگری داشتم و حین شیر دادن به بچه برای سیدالشهدا(ع) عزاداری میکردم و مقید بودم که برای آقا گریه کنم، مادرم میگفت «گریه برای امام حسین، بچه را حسینی میکند». فکر میکنم آن روحیه انقلابی و مذهبی فرزندان شهیدم بابت همین اعتقاد است.
آقا مهدی از ۶ سالگی مقید بود که روزههایش را بگیرد، البته آنها هم مثل بقیه بچهها شیطنتهای خودشان را به اقتضای سنشان داشتند اما خوب نسبت به هم سن و سالهایشان سربه راه و معتقد بودند.
یادم هست آقامهدی در دوران راهنمایی بود که یک روز معلم ورزشاش به خانه زنگ زد و گفت «خانم پسر شما زنگ ورزش لباس ورزشی نمیپوشد» گفتم علت دارد، گفت بهتر است بیایید ببینید که زنگ ورزش با چه وضعی ورزش میکند؟ وقتی به مدرسه رفتم، دیدم یک شلوار راحتی خانگی پوشیده و یک بلوز. خندهام گرفت؛ به معلمش گفتم «آقا مهدی میگه من لباس ورزشی نمیپوشم؛ من اگر بخواهم لباس ورزشی بخرم پدرم یک لباس گرانقیمت میخرد و من جلوی همکلاسیهایی که وضع مالی خوبی ندارند خجالت میکشم». وقتی جبهه هم میرفت میگفتم مهدی جان هر وقت خواستی بری من یک قابلمه غذا درست کنم به اندازه ۱۰ ـ ۱۲ نفر که با خودت ببری؛ حداقل تا دو سه روز با دوستانتان غذای خوب داشته باشید. میگفت «مادر این حرف را نزن، ما خیلی زیاد هستیم اگر همرزمهای دیگرم ببیند من خجالت میکشم». حواسش به همه بود.
هیچ وقت از سختیهای جبهه برای من نمیگفتند تا مبادا ناراحت شوم. اما یک بار که آقا مهدی را قسم دادم گفت «مدتی در محاصره بودیم و آنقدر گرسنگی به ما فشار آورد که مجبور شدیم نانهای خشکی که در گونی ریخته بودیم را بخوریم تا زنده بمانیم».
آقا مهدی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، جزو نخسین کسانی بود که کمیته انقلاب را تشکیل دادند و بعد هم بلافاصله وارد سپاه شد. وقتی هم که جنگ شروع شد، یک روز آمد خانه و گفت اگر اجازه بدید میخواهم بروم جنگ؛ خب من خیلی مخالف نبودم فقط بهشان میگفتم که «هر جا هستید دست خدا به همراهتان ولی هر ۱۵ روز یک بار بیایید من شما را ببینم چون طاقت بیخبری ندارم». پدرشان راحت کنار نیامد، نه اینکه مخالف باشد، میگفت من نظامی هستم، من جنگ را بلدم من باید بروم نه اینها که جوان هستند و چیزی بلد نیستند. خودش هم دو سه بار به جبهه رفت. حسین جان هم یک سال بعد از مهدی به جبهه رفت. پدرشان بعد از شهادت بچهها میگفت «خدا را شکر میکنم در جایی خدمت کردم که همه طاغوتی بودند اما من نان حلال به بچههایم دادم و امروز با شهادتشان مرا سربلند کردند».
بچهها ۱۵ روز یکبار هرطور شده خودشان را به خانه میرساندند تا مرا دلواپس نکنند. یک شب خیلی دلتنگ شده بودم؛ حسین آقا که آمد تعریف میکرد و قسم میخورد که مامان اصلا وسیله نبود، دست آخر یک ریوی دربو داغون پیدا کردیم که تا اندیمشک ما را رساند و از آنجا با قطار به تهران آمده بود.
حسین اعتقادات خاصی داشت، میگفت مهدیجان خیلی به خودش سخت میگیرد. میگوید حتما باید روی زمین بخوابد اما من اگر تخت باشد روی تخت میخوابم. عبادتهای مهدی حال و هوای دیگری داشت، برنامهریزی دقیقی میکرد که به همه کارهایش برسد و برای عبادت هم وقت زیاد میگذاشت؛ معمولاً شبها از آخر شب تا نماز صبح سرسجاده بود و نماز میخواند و دعا میکرد، خانه قبلی که بودیم سالن بزرگی داشت که زمستانها خیلی سرد میشد، آن موقع هم که نفت نبود به همین خاطر ما فقط یکی از اتاقها را یک علاءالدین گذاشته بودیم و اتاقهای دیگر سرد بود، مهدی همیشه در گوشه سالن میایستاد به نماز؛ وقتی او به سالن میرفت از بس که سرد بود من همیشه دلشوره داشتم و از در اتاق حواسم به او بود. یک بار آمد گفت مادر چرا شما نگرانی؟ گفتم میترسم از سرما اتفاقی برایت بیفتد. گفت نگران نباش؛ بعد لباسش را جلو کشید و گفت: ببین. دیدم لباسش خیس عرق است. در آن اتاق سرد از خوف پروردگارش خیس عرق شده بود.
*شهید «حسین ملکی» فرمانده دیدهبانی لشکر ۲۷ محمدرسولالله
حسین آقا یک سال زودتر از مهدی به شهادت رسید، در سال ۶۳ در جزیره مجنون؛ وقتی حسینآقا به شهادت رسید، برای چهلمش که میخواستیم سنگ قبرش را بگذاریم، آقا مهدی هم همراه ما بود، ما دیدیم که به فاصله چندتا قبر آنطرفتر روی زمین خوابید؛ خواهرش گفت مهدی جان هوا گرم است، میخواهی استراحت کنی برو توی سایه، گفت «نه آبجی اینجا جای من است» و بعد از شهادتش هم در همان جایی که خوابیده بود دفن شد.
مهدی یک بار از جبهه آمد و گفت «مادر میخواهی کلید بهشت را به من بدهند»، گفتم آره مادر چرا که نه؛ گفت «پس برو برای من زن بگیر تا کلید بهشت را به من بدهند». آقامهدی سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و یک دختر ۶ ماهه داشت که به شهادت رسید.
هر وقت از جبهه نامه میفرستاد مینوشت «ما را خیلی دعا نکنید امام را دعا کنید چون امام خیلی برای ما زحمت کشیده است». مهدی گاهی میگفت «مامان دعا کن من شهید شوم»، میگفتم آخه مادر اگر همه شهید شوند پس کی این انقلاب را نگه دارد. میگفت «نه، اگر من شهید نشوم، چون فرمانده هستم، مرا میبرند پشت این میزها و از آن بالا پرت میکنند توی جهنم، ممکن است خدایی ناکرده نادانسته کار اشتباهی انجام دهم که دیگر ندانم جواب خدا را چه بدهم».
میگفت «وقتی دوستانم شهید میشوند گوشم را کنار دهانشان میبرم ببینم در آخرین لحظات چه میگویند»، میگفت «آخرین حرفی که دوستان شهیدم زمزمه میکردند «حجاب» بود. نمیدانم واقعا این زنهای بیحجاب مسلمانند، خدا کند من شهید شوم دیگر این صحنهها را نبینم. طاقت ندارم».
بچهها بینهایت به امام علاقه داشتند، معتقد بودند که امام نه تنها ایران بلکه همه دنیا را ازظلمت نجات داده است. بچهها هر وقت برای من نامه مینوشتند اولین و آخرین حرفی که میزدند این بود که «امام را فراموش نکنید». قبل از شهادت بچهها یک بار به جماران رفتیم چون من خیلی دلم میخواست آقا را از نزدیک ببینم، اما آن روز امام دیدار نداشت. اما بعد از شهادت آنها سعادت دیدار امام را پیدا کردیم. وقتی از آن پایین امام را نگاه میکرد دلم میخواست پر درمیآوردم و دست امام را میبوسیدم. به قول آقا مهدی احساس میکردم یک تکه نور میبینم.
اما شب ۱۷ شهریور ۱۳۷۰ توفیق آن را داشتیم که آقای خامنهای به منزل ما تشریف آوردند. حسین آقا و آقا مهدی همیشه به من میگفتند «مامان یک زمانی ممکن است امام زمان (عج) به خانه ما بیاد». میگفتم این از محالاته یعنی ما لیاقت دیدار امام زمان را داریم؟ میگفتند «خب حالا اگر خود آقا نیایند نائبشان میآید».
من همیشه این حرف بچهها در ذهنم بود. هیئتی در محل داریم به نام انصارالمهدی (ع) که سیار است وهرجمعه در خانه یکی از اهالی محل برگزار میشود؛ آن روز یعنی ۱۷ شهریور ۷۰؛ ۴۰ روز از شهادت آقا مهدی گذشته بود و من به هیئت انصارالمهدی رفته بودم؛ این حرف آقا مهدی که گفته بود ممکن است امام زمان یک روزی به خانه ما بیایند، در ذهنم بود. آقای سازگار دعا کردند که انشاءالله امروز آقا امام زمان در مجلس ما باشند و این عزاداری را از ما قبول کنند؛ همین که این حرف را شنیدم، یک دفعه به خودم آمدم و گفتم ای وای نکند امروز امام زمان به خانه ما بیاید. همین که این فکر از ذهنم گذشت، از هیئت بیرون آمدم، نزدیک خانه که رسیدم، دیدم جلوی خانهمان ۴ تا پاسدار ایستادهاند. گفتم اینها که ساک و وسایل بچهها را آورده بودند و مراسمهایشان هم که تمام شده، اینها برای چه آمدهاند؟
قمرخانم که سالهاست با ما زندگی میکند، اگر غریبه به در خانه بیاید او را راه نمیدهند؛ اینها گفته بودند که با حاج آقا کار داریم گفته بود آقا اداره هستند، گفته بودند: خب به حاج خانم بگویید، گفته بود حاج خانم هم نیست، اینها مانده بودند چه کنند که من رسیدم، پرسیدم شما در خانه ما چه کار دارید، گفتند شما مادر شهید هستید، گفتم بله، گفتند مادر شهیدان ملکی؛ گفتم بله. گفتند «آقا میخواهند تشریف بیاورند». این را که شنیدم از حال رفتم و روی پله جلوی خانه نشستم. توی همان حال میگفتم ای امام زمان یعنی شما را قابل دانستید؟ یعنی تشریف میآورید خانه ما؟ یعنی آقا مهدی درست گفته؟ یکی از آن برادرها گفت «حاج خانم آقای خامنهای تشریف میآورند». این را که گفت من بیشتر خوشحال شدم. گفتم ای حسین جان، ای مهدی جان، قربان شما بشوم. شما درست میگفتید نائب امام آمد.
دیگر نفهمیدم چطور داخل خانه رفتم. سریع زنگ زدم به حاج آقا که حاج آقا، آقا آقا.... گفت بله «آقا میخوان تشریف بیارند با همراهانشان. امشب تشریف میآورند». تازه یاد پاسدارهای دم در افتادم. آنها را دعوت کردم داخل و کمی صحبت کردند و گفتند خیلی شلوغ نشود. آقا ساعت ۱۰ شب تشریف آوردند. وقتی که وارد خانه شدند من پاهای آقا را گرفتم و شروع کردم به بوسیدن. میگفتم آقا شما نائب امام زمان هستید؛ بچهها گفته بودند امام زمان تشریف میآورند ما که لیاقت نداشتیم اما لیاقت نائبش را هم نداشتیم. آقا فرمود «نه شما مادر شهید هستید؛ این حرف را نزنید؛ بلند شوید. من از این کارها خوشم نمیآید. بلند شوید». بعد به حاج آقا میگفتند که «آقای ملکی حاج خانم را بلند کنید اجازه ندهید» ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود و دائم میگفتم «آقاجان فدای شما شوم».
آقا آن شب یک ساعت و ربع در منزل ما تشریف داشتند. به ایشان گفتم «آقا امشب منزل ما خیلی نورانی است»، فرمودند «این نور شهداست که در این خانه هست» و قدری آن شب درباره شهدا صحبت کردند و گفتند که «شهدا خیلی پیش خدا ارج و قرب دارند. انشاءالله که با شهدای کربلا محشور هستند». از ما پرسیدند چیزی نمیخواهید گفتیم نه فقط سلامتی شما؛ حتی هدیهای را هم که آقا تقدیم کردند، نپذیرفتم و هر چه آقا اصرار کردند، قبول نکردم و گفتم ما از شما هیچ چیزی نمیخواهیم که دست آخر آقا آن را به حاج آقا دادند. اما خودشان یک سفر مکه به بنده و حاج آقا هدیه کردند که سفر بسیار به یاد ماندنی بود.
*نحوه شهادت
آقا مهدی در سال ۶۴ در فاو شهید شد. آقا مهدی همیشه میگفت «خدایا دوست دارم با دستی جدا شده از بدن و فرقی شکافته مثل امیرالمومنین به شهادت برسم» و حسین جان هم میگفت «من دوست دارم با اصابت تیری در قلبم به شهادت برسم».
مهدی در عملیات محرم شرکت کرده بود. شب عملیات محرم به من زنگ زد که «مادر من میخواهم از شما خداحافظی کنم؛ دوستم خواب دیده که خانم فاطمه زهرا (س) آمدند به چادر ما و گفتند امشب یک نفر از شما به شهادت میرسد». آنها ۳ نفر بودند، آقا و دو دوست دیگرش که یکی از آنها روحانی بود. گفت «مادر شاید آن یک نفر من باشم، من امشب شهید میشوم». آن شب دیگر من دل توی دلم نبود. یک حالی داشتم؛ به گوشه اتاق میرفتم و میگفتم خدا اگر صلاح میدانی بگذار مهدی زنده باشد این بچه به اسلام و انقلاب وفادار است، بگذار زنده بماند برای انقلاب، اصلا حال خودم را نمیفهمیدم، احساس میکردم گوشه اتاق خدا صدایم را بیشتر میشنود. اینقدر دعا کردم که دیگرخسته شدم و خوابم برد. در خواب آیتالله میلانی را دیدم که یک آقایی به ایشان گفت آیا پسر این خانم امشب به شهادت میرسد؛ آقای میلانی گفت خیر؛ وقتی از خواب بیدار شدم، خیلی آرام شدم.
ساعت ۷ صبح شد که آقا مهدی زنگ زد و گفت با وضع خیلی سختی شماره را گرفته، گویا آن شب شیمیایی زده بودند اما باران شدیدی میبارد و به لطف خدا آثار شیمیایی خنثی میشود. گفت «مامان خیالت راحت باشد؛ من لیاقت شهادت نداشتم. اما دوستم همان که آن خواب را دیده بود، به شهادت رسید». او یک روحانی بسیار منزه و پاکدامن بود. او هم دوست داشت با دو چشم از حدقه درآمده و در حالی که در یک دستش قرآن و در دست دیگرش اسلحه است، به شهادت برسد و جالب اینجاست که هر سهشان با همان شیوهای که دوست داشتند به شهادت رسیدند.
حسین من، که از طرف لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) اعزام شده بود، در جزیره مجنون بعد از اصابت تیر به قلبش به شهادت رسید؛ البته میگفتند دو ساعتی زنده بوده؛ او را به بیمارستان صحرایی منتقل میکنند اما نتوانسته بودند جلوی خونریزی را بگیرند و در بیمارستان به شهادت میرسد. گویا لحظه شهادت هم بسیار تشنه بوده و دائم طلب آب میکرده و آنقدر نام امام حسین را زمزمه کرد تا به شهادت رسید. خبر شهادتش را از طریق معراج شهدا به ما دادند که براش شناسایی رفتیم. اما مهدی جان؛ فرمانده توپخانه لشکر ۲۵ کربلا بود. در جزیره فاو و در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید، همان طور که دوست داشت.
او را با لباس پاسداریاش به خاک سپردیم اما دستش را در بادگیرش گذاشته بودند تا پدرش نبیند چون با اینکه نظامی بود اما دل بسیار رئوف و حساسی داشت. بعد از شهادتش یکی از دوستان مهدی با من تماس گرفت و گفت حاج خانم مهدی دستش مجروح شده، اما به دل من افتاده بود که او شهید شده است؛ گفتم آقا مهدی شهیدشده. گفت نه دستش مجروح شده گفتم مطمئنم که آقا مهدی شهید شده؛ شهادتش مبارکش باشد؛ دوستش گریهاش گرفت. من میخواستم به مسجد ۱۴ معصوم بروم، وقت نماز بود. گفت شما به نماز برو بعد از نماز از حال آقا مهدی شما را مطلع میکنم.
وقتی به مسجد رسیدم، همه یک جور دیگری نگاهم میکردند. میگفتند حاج خانم چرا رنگت پریده، میگفتم نه من چیزیم نیست؛ ناراحت نیستم. نگو اینها همه ماجرا را میدانستند و به من چیزی نمیگفتند. وقتی به خانه آمدم دیدم دم در خانه مملو از جمعیت است و آنجا مطمئن شدم که آقا مهدی به شهادت رسیده؛ گفتم خداوندا «به تو توکل میکنم؛ همانطور که در شهادت حسین به من صبر دادی در شهادت آقا مهدی هم مرا یاری کن». چون مهدی همیشه میگفت «مادر من اخلاقی دارد که اگر من شهید شوم؛ سرم را دوباره به جبهه میبرد، مثل مادر وهب».
اسم اصلی حسین، «مهرداد» بود؛ اما همیشه دلش میخواست اسمش را عوض کند. ۱۹ روز قبل از شهادتش خواب میبیند که خانم حضرت زهرا (ص) میان من و او ایستادهاند و رو به من میفرمایند که «مادر! اسم این آقا پسر شما «حسین» شده و ۱۹ روز دیگر هم پیش ماست». به خاطر همین برای شهادتش اعلام کردند که اسم آقا مهرداد، «حسین» است اما چون همه به مهرداد عادت داشتند، گذاشتیم «حسین مهرداد».
حسین جان وصیت کرده بود که مادرم باید مرا غسل دهد، کفن کند و در قبر بگذارد. من هم این کار را برایش کردم. وقتی حسین را در قبر میگذاشتم واقعا احساس کردم خداوند به من صبر عجیبی داده است، حتی برادرم گفت سنگ لحد را نگذارید تا مادرش بیشتر او را ببیند، گفتم «نه سنگ رابگذارید تا پسرم زودتر به خدای خودش برسد».
همیشه میگویم خداوند صبرعجیبی به من داده که توانستم فراق دوفرزند جوانم را تحمل کنم و از این بابت از خداوند سپاسگذارم. البته دعای شهدا بیتأثیرنبوده، خاطرم هست یک شب حسینآقا را در خواب دیدم که یک کاسه مسی بسیار زیبایی در دست دارد که یک قاشق درآن است. تا حسین در خانه را باز کرد و آمد داخل، گفتم «آخ! میدانستم شما غذا ندارید، آمدی غذا ببری مادر؟»، گفت «نه مامان؛ غذا چیه، هر شهیدی که از دنیا میره برای خانوادهاش از خدا یک نعمت بزرگی طلب میکنه؛ من از خدا برای شما صبر خواستم و این کاسه پر از صبر است». خداوند کمک کرد که اصلاً در شهادت بچهها گریه نکردم و این را هم به آقای خامنهای عرض کردم، ایشان گفتند «خوشا به سعادتتان که گریه نکردید؛ این سعادت است».
بچهها هم همیشه سفارش میکردند که در شهادت ما گریه نکن مادر، فکر کن که از خون ما درخت پرثمری به بار مینشیند که از زمین تا آسمان خواهد رفت و همیشه میگفتند «شهادت شادی است» که این احساس را در شهادت آنها داشتم و اصلاً ناراحت نبودم. گاهی دلم برایشان تنگ میشود و گاهی وقتها میگویم «ای کاش بودند و من اینقدر تنها نبودم» اما باز استغفار میکنم و از خداوند عذر میخواهم دوست ندارم به همین اندازه هم خداوند از من ناراحت باشد.
بعد از شهادتشان خیلی به خواب من میآمدند اما دو سالی هست که دیگر خیلی کم خوابشان را میبینم، احساس میکنم دیگر کاری به ما ندارند و انشاءالله درجاتشان متعالی شده است.
من از اینکه مادر دو شهید هستم، هم راضی هستم و هم خوشحال؛ خوشحالم از اینکه خداوند این لیاقت را به من داده که مادر شهید باشم. با خودم میگویم حضرت زینب هم مادر دو شهید بود من که گرد پای حضرت زینب (س) هم نیستم اما خوشحالم ازاینکه خداوند اجازه داد تا قدری بتوانم احساس حضرت را درک کنم.
منبع: دانا
ارسال دیدگاه