و آنگاه که خدا تو را آفرید/ آخرین مخلوق

درست همان زمانی بود که یکی بود و یکی نبود. تقریباً تمام کارها انجام شده بود. اقیانوس های بیکران، دشت های بی انتها، رودها و جویبارها، چشمه ها و کوه ها، درختان و گل ها، ......، همه و همه خلق شده بودند. حتی این اواخر آدم را هم خلق کرده بود.

 به گزارش زرین نامه؛ درست همان زمانی بود که یکی بود و یکی نبود. تقریباً تمام کارها انجام شده بود. اقیانوس های بیکران، دشت های بی انتها، رودها و جویبارها، چشمه ها و کوه ها، درختان و گل ها، ......، همه و همه خلق شده بودند. حتی این اواخر آدم را هم خلق کرده بود.

تمام فرشتگان مبهوت قدرتش بودند و در برابر عظمتش سر تعظیم فرود آورده بودند، اما از نظر خودش یک جای کار می لنگید، انگار جهان می توانست کاملتر از این هم باشد.

نگاهی به عالم کرد. از دل خاک تا اوج افلاک را در کمتر از آنی کاوید. به تمام آفریده هایش نگریست.

چیزی خودنمایی می کرد. عالم پر بود از مظاهر زیبایی، اما این مظاهر منفک بودند و هر کدام تنها بخشی از زیبایی مد نظرش را به نمایش می گذاشتند. شب با سیاهی و سکوتش، خورشید با نور و گرمایش، دریا با امواج پر خروشش، ..... لاله های سرخ، نرگس ها، ......، همگی زیبا بودند، اما فقط در جای خود، دور از هم و بی هیچ رابطه ای. چیزی باید این فاصله ها را پر می کرد تا زیبایی در جهان به وحدت برسد.

تصمیم گرفت برای آخرین بار چیزی خلق بکند، شاهکار خلقتش را.

پاره ای از سینه ی آدم برداشت، قدری از زیبایی تمام زیبایی های جهان و قطره ای از دریای محبت بی پایانش. همه را در هم آمیخت و کالبدی بدان داد. کار رو به پایان بود. به کالبد نگریست. لبخندی زد و این کافی بود برای آنکه زن و عشق توامان آفریده شوند. کار خلقت به پایان رسید و خداوند به خود تبریک گفت......

نویسنده: آقای "ج"

انتهای پیام/ ت

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه