قصد رهبري از ديدار با خانواده شهدا چيست؟

زرین نامه: سفرهای آقا است و دیدارهای خانواده شهدایش. دلیلش هم معلوم است: انرژی متقابلی كه رهبر انقلاب و خانواده شهدا در این دیدارها به هم می‌دهند .

جایی نزدیك خانه شهدای دوراندیش داخل ماشین نشسته بودیم و منتظر كه به موقع برویم. وقتی داخل خانه شهدای دوراندیش شدیم قبل از هرچیز 5 زن و دختر جوان بهت زده بودند و یكی یكی به هق هق می‌افتادند و از بهت خارج می‌شدند و معلوممان شد سرتیم یك دقیقه قبل خبر آمدن رهبر انقلاب را بهشان داده. پدر پیر شهدا زل زده بود به گوشه ای و ساكت بود. پسر جوانش می‌گفت حیرت و هیجان پدر من همین طور است، همراه سكوت و سكون.

خواهرهای شهدا كم كم صدا به حنجره شان برگشت و بغض‌شان به گریه تبدیل شد و زبان گرفتند آمدن رهبر را و نبودن مادر را.
عروس پیرمرد از بقیه حواسش جمع تر بود. تند تند آب جوش گذاشت و چای دم كرد و میزها را جفت و جور كنار هم چید و البته گاهی قاطی بقیه اشكی می‌ریخت.
حمیدرضا و محمد و حسین سه شهید خانواده بودند و مادر شهدا هم روز 22 بهمن سال 68 سر كوچه شان به طرز مشكوكی تصادف كرده و از دنیا رفته بود. وقتی آمدن رهبر انقلاب نزدیك شد پیرمرد بلند شد، دنبال عصایش گشت و لرزان رفت جلوی در بالای پله ها. یكی از خواهرها كنار پدرش ایستاد و دیگری داخل اتاق.



همین موقعها بود كه سكوت پدر شهید بالاخره شكست به صلوات. آقا از پله‌ها بالا آمدند و پیرمرد صلوات بلندی فرستاد. وقتی به هم رسیدند عصاهایشان را توی دست جابجا و همدیگر را بغل كردند. یكی از خواهرها گفت: آقا جانم فدات بشه و رهبر انقلاب بی درنگ و در جواب گفتند: خدا نكنه خانم، این چه حرفیه.
خانمها اصلا بعید می‌دانم وارد شدن آقا به خانه را دیده باشند. آنچنان به گریه افتادند كه چاره ای نماند برایشان جز پوشاندن صورت با دستها و چادرهایشان. می‌خواستند احساساتشان را با دستهایشان كنترل كنند. رهبر انقلاب سر می‌گردانند و یكی یكی سلام می‌كردند.
خواهرها یك بند قربان صدقه رهبری می‌رفتند و ایشان هم یك بند دعوتشان می‌كردند به نشستن و آرام بودن. بالاخره با شروع صحبت رهبر انقلاب خواهر‌ها هم آرامتر شدند. خانمها خودشان را كنار صندلی رهبر جا دادند. یك طرف هم پدر شهید نشسته بود. برادر شهدا خواهر‌ها و خواهرزاده هایش را معرفی كرد همینطور همسر و بچه های خودش را.
طبق معمول همیشه آقا جلسه را با دعا برای شهدا شروع كردند: خدا شهدای شما را با پیامبر محشور كند. بعد از مادر شهدا پرسیدند و پدر شهدا گفت: مادر شهدا را 22 بهمن سال 68 جلوی خانه با ماشین زیر گرفتند و شهید كردند. این خانه 4 شهید دارد.



بعدتر یكی از دخترها تكمیل كرد كه مادرش روز 22 بهمن با قاب عكس شهدایش در راهپیمایی شركت كرده و بعد هم رفته بود مزار شهدا و با مادر شهیدانی كه می‌شناخت خداحافظی كرده بود و به آنها گفته بود من را همین جا كنار جوانهایم خاك كنید. وقت برگشتن به خانه منافقها با ماشین به او می‌زنند، آنهم سر كوچه و زیر عكس بزرگی كه از شهدا زده شده بود.
آقا كه معلوم بود این قضیه را نمی‌دانستند خیلی ناراحت شدند و چند بار با تاكید پرسیدند تا مطمئن شوند كه این یك سانحه عادی نبوده است.
پیرمرد حال و روزش را می‌گفت و خاطراتی از تصادف و بدحالی خودش و لطف خدا گفت. و پسرش را دعا كرد كه هوایش را داشته است. رهبر انقلاب گفتند: یكی از بزرگترین سعادتها و توفیقهای انسان این است كه پدر و مادر از او راضی باشند و بدانید این در دنیای شما هم اثر دارد.
آقا از شغل و تحصیل یك یك اعضای خانواده سوال كردند. بین اعضای خانه دختر كوچكی بود كه برادرزاده شهدا می‌شد. رهبر انقلاب از او هم سوال كردند و وقتی شنیدند كه می‌رود كلاس سوم، روسری دختر را جلو كشیدند و از روی روسری سرش را بوسیدند و گفتند: اگر پارسال بود صورتت را می‌بوسیدم. جمع همه با هم خندیدند.
پیرمرد بازنشسته آموزش و پرورش بود و برعكس آنچه پسرش می‌گفت از بدو ورود رهبر انقلاب خوشحال و سرحال مشغول حرف زدن بود. از خاطرات دوران كارش گفت و از سوابق مبارزاتش و از مراسم مذهبی ای كه در خانه اش برپا بود. یكی از كسانی كه در برنامه خانه اش شركت می‌كرد حاج آقا مهمان نواز بود. پیرمرد اسم یك نفر دیگر را هم برد، منبرشكن.



آقا خندیدند و رو به امام جمعه گفتند: می‌دانید چرا به این بنده خدا می‌گفتند منبرشكن؟ چون خیلی بزرگ هیكل و تنومند بود و وقتی می‌رفت روی منبر، منبر می‌شكست!
پیرمرد از فعالیتهایش كه منجر به راه اندازی حوزه علمیه بجنورد شده بود گفت و از دعوت حاج آقا مهمان نواز از مشهد و پنهان كردن او در اوج اتفاقات انقلاب و رهبر انقلاب خوب گوش دادند. یكی از عكسهای روی میز را برداشتند و پرسیدند: اسم ایشان چیه؟ برادر شهدا، شهدا را معرفی كرد.
حمیدرضا اولین شهید خانواده بود. سرباز لشگر 77 خراسان كه با اصرار و نهایتا اعتصاب غذا مافوقانش را راضی كرده بود برود جبهه. گویا در سال 59 همان اوایل جنگ شهید می‌شود و او سومین شهید بجنورد است.
برادر شهدا محمد و حسین را هم معرفی كرد و گفت: پدر و مادرم این دو را از پرورشگاه آورده و بزرگ كرده بودند.
آقا گفتند: بله خود این كار هم بزرگ است، این كه پدر و مادری با وجود داشتن بچه بروند از پرورشگاه بچه بیاورند و بزرگ كنند. شاید اصلا این نور شهادت كه در خانواده شما تابید، ناشی از تفضل الهی باشه به خاطر این ترحمی كه شما به این دو بچه كردید.
محمد و حسین در 9 و 6 سالگی به خانه دوراندیشها آمدند و هر دو در نوجوانی در جبهه شهید شدند. پدرشان گفت: كتابخانه ای در شهر به اسم این پسرها كرده اند. قبل از شهادت آنها در كتابخانه فعال بودند و نماز برپا می‌كردند و جلسه قرآن داشتند. كلی كتاب از قم و جاهای دیگر جمع كردند برای كتابخانه. وقتی شهید شدند شهرداری كتابخانه را به اسم آنها كرد.
جلسه رو به پایان بود. رهبر انقلاب بین صحبتهای پدر شهدا یك استكان چای هم خوردند و كم كم دعا كردند پدر و فرزندان را.

 


یكی از دخترها گفت: خانه مان را روشن كردید. دیروز من به كاظم برادرم گفتم یك كارت پیدا كند ما بیاییم شما را در برنامه عمومی ببینیم، كی باورمان می‌شد شما خودتان بیایید.
آقا با لبخند گفتند: كاش یك چیز بهتری از خدا می‌خواستید.
خواهر شهدا گفت: چی بهتر از آمدن شما!
آقا جواب دادند: اینها كه چیزی نیست. دیدن ما چه اهمیتی داره؟ خیلی چیزهای باارزش هست كه آنها را باید از خدا بخواهید او هم بدهد ان شاءالله.
رهبر انقلاب قرآن خواستند و با دقت همیشگی اولش را نوشتند و امضا كردند و در حین نوشتن هم از درس و وضع دخترهای جوان پرسیدند و جواب شنیدند. درست بعد از این سوال و جوابها آقا قرآن را بستند و گفتند: خدا به شما توفیق بده. شما خانواده شهدا هستید. شهدا پرچمدار ارزشهای اسلامی بودند، سعی كنید این ارزشها را حفظ كنید. نگذارید پرچم شهدایتان كوچك و حقیر بشود، خدا هم كمكتان می‌كند.

 


آقا بعد از این نصیحتی كه به دخترها و البته بقیه كردند، به اعضای خانواده هدیه دادند و بعد مثل همیشه رو به میزبان گفتند: مرخص فرمودید و بلند شدند.
پیرمرد گفت: شام بمانید. آقا جواب دادند: باید بریم. شام دادن به این جمع هم كار آسانی نیست.
یكی از خواهرها گفت: ما نوكر شماییم. شما خودتان عزیزید هر كس هم همراه شماست عزیز است.
پیرمرد گفت: ما همیشه مهمان داشتیم، بمانید.
آقا جواب دادند: مقصود ما ابراز اخلاص و ارادت به شهیدان و خانواده های شهیدان است.
دیگر همه از هم خداحافظی كردند. آقا موقع بیرون رفتن مخصوصا از عروس خانواده تشكر كردند به خاطر خدماتش به پدر و خانواده شهید و عروس باز هم به گریه افتاد.
رهبر كه رفتند عروس پدر شوهرش را بغل كرد و تبریك گفت. خواهرها هم بعد از عروس پدرشان را بغل كردند و گریه كردند. همه اعضای خانه شكفته بودند و خنده و گریه شان قاطی شده بود وقتی ما می‌رفتیم.
مهدی قزلی

اخبار بیشتر

آرشیو
نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه