نامه دختر شهید تهرانی مقدم به پدرش
زرین نامه: در آستانه ساگرد شهادت سردار سرافراز شهید تهرانی مقدم مراسمی در دانشگاه آزاد ساری برگزار شد.
به گزارش زرین نامه به نقل از شمال نیوز، سایت شمال نیوز به همین بهانه نامه ای را که قبلا از سوی دختر این شهید بزرگوار نوشته شده برای گرامیداشت این شهید والا مقام می آورد. پدر خوبم خوب می دانی كه این اولین نامه ای نیست كه برای تو می نویسم و خوب می دانم كه آخرینش هم نخواهد بود، چرا كه بعد از رفتنت تازه وقتت آزاد شده است و می توانی با هیچ عجله ای حرف هایم را گوش كنی و درد و دل هایم را بشنوی. درد و دل كردن با تو مثل نشستن بر سر مزارت، مثل بوسیدن قاب عكست، بو كردن گاه به گاه چفیه ات و مثل نماز خواندن روی مهرت شیرین است». «امیدم این است كه هر لحظه مرا می بینی و صدایت كه می كنم، نشسته ای پیش من و گوش می دهی. برای هر كاری كه می خواهم از تو اجازه بگیرم، منتظر نمی مانم كه از ماموریت برگردی یا به چند نفر زنگ نمی زنم تا یكی گوشی موبایل را به تو برساند و من چند كلمه ای با تو حرف بزنم و كافی است كه یك آن تو را صدا كنم، آن وقت لبخند روی صورت قشنگت را تصور می كنم و آرام می شوم. گاهی هم اخم می كنی فكر نكن نمی فهمم، می دانم مراقبم هستی. حتی پیش از آن وقت ها، حواست هست به رفتار مردم، حرف هایشان. تملق و ریا، به همه چیزهایی كه یك عمر روی آنها حساس بودی و همه صفت هایی كه نه من، بلكه هیچ كس در تو ندیده. آخر اگر بگویم من ندیده بودم كه نمی شود. می دانی كه من شاخص خوبی برای معرفی تو نیستم. فقط می دانم كه تو در جنگ بودی و بعد از آن همیشه سركار و به تو لقب پدر موشكی ایران دادند. فقط می دانم كه نام و یادت لرزه به تن دشمنان اسلام می انداخت». «بابای مهربانم راستی هوای آن دنیا چطور است، نمی دانم كه بیشتر توی مهمانی های فرماندهان هستی یا مثل سال های اخیر با جوانان گویا و بی ادعا نشست و برخاست می كنی. هر چه باشد خیالم راحت است كه حالت خوب است و دیگر خروار خروار غصه در چشمانت جمع نمی شود و دیگر لازم نیست بخندی و ما را بخندانی تا حواسم پرت شود از غصه های چشمانت». «من آنقدر محو مهربانی، خوبی ها و حرف هایت شده بودم كه از شناختن وجودت غافل شدم. آنقدر دستم را گرفتی و دواندی كه وقت نكردم صورتت را نگاه كنم. آنقدر با انگشتت به آدم های خوب تر اشاره كردی كه حواسم نبود دستت را دنبال كنم و صاحب انگشت را نگاه كنم، آنقدرعكس امام و آقا را از بچگی مقابل چشمانم گرفتی كه بفهمم پیشوا و راهنمای همیشگی ام كیست».
«یادم نرفته هنوز كه چطور حسرت می خوردی برای دنیاپرستی بعضی ها. برای میزان حسد، كوتاه بینی و خودبینی بعضی ها. غصه می خوردی برای جوانان، مردم و برای محدودیت قرآن، برای آنانی كه می آمدند در خانه ما و نیاز داشتند و تو هیچ وقت دست خالی برشان نمی گرداندی. نمی دانم كه در حین آفرینشت خدا چه سهمی از سخاوت و كرم در وجودت ریخت كه این چنین لبریز شدی. هیچ وقت نشد كه چیزی از تو بخواهم و تو بتوانی و نه بشنوم. نه تنها من بلكه هیچ كس نشد كه چیزی از تو بخواهد و بتوانی و نه بشنود». «پدر خوبم چقدر دلتنگ صدای قرآن خواندنت هستم و دلتنگ جمعه هایی كه ما را جمع می كردی و برایمان دعای سمات می خواندی. هنوز شهادت گفتن های آل یاسینت در گوشم می پیچید. آن روز بعدازظهر و عصر جمعه 21 آبان 1390 كه خدا آمد، صدایت كرد چه حالی شدی. لابد گفت كه خریدنی شده اید حتما. آن روز تهران لرزید تو لابد گفته ای جان های ناقابل ما فروخته شد به شخص خدا. فرشتگان شاهد ایستاده بودند و گروه به گروه همخوانی می كردند و آوایشان همه جا پیچیده است. مراسم باشكوهی بوده است، حیف كه نشد بیایم و چون زینب حسین (ع) بر پیكر بی سرت بوسه بزنم و رو كنم و بگویم ربنا تقبل منا... ».
ارسال دیدگاه