کمپوتی که غذای ۲۰ نفر شد!

منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت، نگاهی به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نیمه قوطی رسیده بود! ظاهراً همه فقط لب‌های خشک‌شان را تر کرده بودند. یک کمپوت برای حدود بیست نفر، باز هم زیاد آمده بود!

به گزارش زرین نامه ؛ در دوران دفاع مقدس از مهمترین خصیصه های رزمندگان از خود گذشتگی و ایثار بود. به طوری که در بدترین شرایط غذایی از حق خود می گذشتند. آنچه پیش روی شماست نمونه‌ای از ان روزهاست:

در آخرین ساعات سال شصت و سه، عملیات بدر با رمز یا فاطمه زهرا(س) آغاز شد و درهمان یورش اولیه جاده العماره بصره در دسترس نیروهای ایرانی قرار گرفت.

تلاش نیروهای ایرانی برای گسترش سرپل تصرفی به دلیل پاتک سنگین نیروهای عراقی بی‌نتیجه ماند.

پس از گذشت چندین ساعت از آغاز عملیات، فرماندهان ارتش عراق با اعزام لشکرها و تیپ‌های زرهی، تقریباً ده برابر نیرو نسبت به ایرانی‌ها بیشتر داشتند و حجم سنگین گلوله‌باران منطقه توسط هواپیما، بالگرد، توپخانه‌های سبک و سنگین، توانست جلوی پیشروی نیروهای ایرانی را بگیرد.

نیروهای واحد ضدزره لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (صلی‌الله علیه و آله) پس از دفع آخرین پاتک عراقی‌ها، در تنها سرپناه موجد در داخل کانال مشغول استراحت بودند.

عراقی‌ها پس از هر شکست، گلوله‌باران مواضع ایرانی را شدت می‌دادند. شاید با این روش می‌خواستند عقده‌های شکست خود را خالی کنند.

واحد ضدزره تنها یگان تخصصی ضدتانک در کل لشکرهای سپاه و بسیج محسوب می‌شد. به همین منظور هر جا لشکر ۲۷ درگیر عملیاتی می‌شد، جهت دفع پاتک‌های دیوانه‌وار نیروهای مکانیزه ارتش عراق، به حضور واحد ضدزره نیاز حیاتی احساس می‌شد.

فرماندهان عالی‌رتبه ارتش عراق این واحد را به خوبی می‌شناختند، زیرا علاوه بر آنکه بیشترین تلفات و ضایعات را از موشک‌های هدایت‌شونده ضدتانک این واحد متحمل شده بودند، دفاع جانانه نیروهای این واحد در بدترین شرایط دفاعی، زبانزد نیروهای مکانیزه ارتش عراق بود.

اکبر مصداقی به عنوان فرمانده این واحد از اولین ساعات صبح برای تأمین مهمات به سمت هورالهویزه رفته بود تا بتواند لااقل یک قایق کوچک موشک مالیوتکا برای تیراندازان واحدش از میان جهنم گلوله و موشک‌باران بالگردهای عراقی، از روی هورالهویزه رد کند.

«سید محسن خوشدل» که در غیاب اکبر مصداقی با عنوان معاون اول واحد ضد زره، هدایت نیروها را برای شکست پاتک عراقی بر عهده داشت، با عصبانیت درگوشی بی‌سیم فریاد می‌زد: «سوروسات عروسی ته کشیده، شیرینی و شربت نداریم، به بچه‌ها بگید خسیسی نکنند، لااقل نقل و نبات و زیاد کنند! تعداد دامادهایمان زیاد شده، ساقدوش‌ها همه خسته‌اند.»

خوشدل خوب می‌دانست که اگر مهمات به اندازه کافی باشد، نیروهای مستقر در توپخانه برایش کم نمی‌گذارند! ولی کمبود مهمات و امکانات در تمام زمینه‌ها گریبان‌گیر نیروهای ایرانی بود.

درست برعکس نیروهای عراقی که آنقدر برایشان از تمام دنیا مهمات و تجهیزات می‌فرستادند که وقت نمی‌کردند همه آنها را شلیک کنند.

در داخل کانال، صدای نالة‌ مجروح‌ها به گوش می‌رسید. آنهایی که سالم مانده بودند سعی داشتند تا به هر نحو ممکن جلوی خونریزی بیشتر مجروح‌ها را بگیرند.

نیروهای عراقی در چند ساعت گذشته فشار زیادی را برای باز پس‌گیری مواضع تصرف شده توسط ایرانی‌ها، انجام داده بودند و همین عامل، باعث خستگی زیاد نیروها شده بود. از طرف دیگر با تمام شدن جیرة آب و غذا، نیروها در تنگنا قرار گرفته بودند.

در دشت مقابل کانال، لاشة تانک‌های نیم‌سوختة عراقی خودنمایی می‌کرد فضا پر بود ازدود و باروت. نفس به سختی صورت می‌گرفت. بوی باروت و خون تمام کانال را در برگرفته بود.

در گوشه‌ای از کانال، غلامرضا به لب‌های خشک برادرش منصور خیره شده بود. غلامرضا بچه بزرگ خانواده محسوب می‌شد. به قول بچه‌های قدیمی ضد زره، غلامرضا از روز اول نور بالا می‌زد!

کسی نمی‌دانست چرا از کمیته استعفا داده و چرا به محض استخدام در وزارت امور خارجه، داوطلبانه به جبهه آمده است.

البته آمدن او به واحد ضد زره، دست گل برادرکوچکش منصور بود. منصور به دلیل آنکه از نیروهای قدیمی بسیج بود، به عنوان منشی واحد شناخته می‌شد و طبعاً زمان عملیات را بهتر می‌توانست حدس بزند.

به همین دلیل، هرکسی را که در ذهن داشت در چنین مواقعی به جبهه فرا می‌خواند؛ از جمله برادرش غلامرضا.

غلامرضا همچنان محو لب‌های خشک و ترک خوردة منصور بود. انگار در آن لحظه از تشنگی و گرسنگی خودش غافل شده و تنها نیاز برادر کوچکش را می‌دید.

غلامرضا تا آمد حرکتی کند، صدای انفجاری در لبة کانال، دوباره او را زمین‌‌گیر کرد. منصور در بین گرد و غبار، خود را به غلامرضا رساند و گفت: «توی این شیر تو شیری کجا می‌خواهی بروی؟!»

غلامرضا در حالی که سعی می‌کرد از جایش بلند شود، ‌پاسخ داد: «می‌رم قدری اطراف کانال را بگردم، ‌شاید آب و غذایی پیدا کنم.»

منصور در حالی که با فشار دست راستش بر روی کتف غلامرضا او را به نشستن وادار می‌کرد، گفت: «من قبلاً با مصداقی برای شناسایی به این منطقه آمده‌ام و بهتر از تو این کانال‌های پیچ در پیچ را می‌شناسم. تو همین جا باش، من می‌رم ببینم چی می‌تونم پیدا کنم.»

غلامرضا تا آمد مخالفت کند، منصور به سرعت از پیچ کانال گذشت.

در گوشه‌ای از کانال، میان انفجار گلوله و خمپاره‌ای که عراقی‌ها شلیک می‌کردند، «امیر کرک‌آبادی» مثل همیشه برای حفظ روحیه نیروهای صفر کیلومتر، معرکه راه انداخته بود و با شیطنتی خاص می‌خواند:

«باید به شط خون شنا کنیم،

شالاپ شلوپ، شالاپ شلوپ

بایـد با قـطـار سـفـر کنیم،

تلق تلوق، تلق تلوق».

بهزادنیا با نگرانی به سمت منصور رفت، ولی هر چه او را صدا زد، منصور جواب نمی‌داد! با نگرانی سعی کرد صورت منصور را از روی خاک بلند کند که ناگهان با چهرة خندان منصور مواجه شد. با عصبانیت سر او داد زد: «در این گیرو دار، تو هم بازیت گرفته؟!»

منصور که خوب می‌دانست اندکی درنگ باعث می‌شود تا در همانجا برایش جشن پتو بگیرند، درحالی که سعی می‌کرد فاصله‌اش را با بهزادنیا زیاد کند، گفت: «به جون عمو بهزاد، دلم برای قیافة نگرانت تنگ شده بود.»

بهزادنیا در حالی که نیم‌خیز شده بود، گفت: «اگر مردی واستا تا قیافة نگرانم را نشانت بدهم!»

پس از یک‌ساعت، شدت عقده‌‌ پراکنی عراقی‌ها قدری کمتر شده بود و منصور با چهره‌ای خسته و لب‌هایی خشک‌تر از قبل با دو قمقمه آب و یک عدد کمپوت گیلاس، سروکله‌اش از پیچ کانال پیدا شد.

منصور هر دو قمقمه آب را بین مجروحین تقسیم کرد و به نزد برادرش غلامرضا برگشت. غلامرضا که از تأخیر منصور نگران شده بود، با دیدن برادر کوچکش نفس راحتی کشید.

منصور کمپوت را باز کرد، ولی نگاه غلامرضا به گونه‌ای بود که مجبور شد خودش اولین نفری باشد که لب‌های خشکش را با شربت کمپوت تر کند.

غلامرضا هم پس از سر کشیدن جرعه‌ای، قوطی کمپوت را به فراهانی داد و او هم به بغل دستی‌اش.

قوطی کمپوت، تمام کانال را درنوردید و دوباره به دست منصور رسید. منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت، نگاهی به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نیمة قوطی رسیده بود!

ظاهراً همه فقط لب‌های خشک‌شان را تر کرده بودند. یک کمپوت برای حدود بیست نفر، باز هم زیاد آمده بود! چندبار هم قوطی کمپوت چپ و راست کانال را طی کرد، تا دانه‌های گیلاس آن نمایان شد.

در شرایطی که مهمات و موشک‌های ضد تانک تمام شده بود، تنها راهکار ممکن برای جلوگیری از قتل‌عام نیروهای واحد، عقب‌نشینی به سمت هورالهویزه بود. نیروهای گردان تخریب لشکر برای تأخیر در پیشروی نیروهای زرهی عراق و ایجاد فرصت بیشتر برای عقب‌نشینی، سیل‌بند سمت چپ را منفجر کردند و آب تمامی دشت را در برگرفت.

تنها جاده مواصلاتی که ارتفاع آن از سطح زمین بالاتر قرار داشت، قابل استفاده بود که آن هم زیر آتش شدید عراقی‌ها قرار داشت. عراقی‌ها که گرای ثبتی دقیق محل استقرار نیروهای واحد ضد زره را به دست آورده بودند، داخل کانال را با انواع گلوله‌های توپ و خمپاره مورد هدف قرار می‌دادند.

تعداد زخمی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد و راه فرار نیروها به سمت هورالهویزه هم هر لحظه تنگ‌تر. «حسین نظری» در حالی که به صورت دولا از جلوی منصور و برادرش می‌گذشت، با خنده گفت: «برادران طالب‌پور، اردکانی میل ندارند پشت به دشمن و رو به میهن پیشروی کنند؟!»

منصور در حالی که دستگاه ساگر (دستگاه شلیک و هدایت موشک مالیوتکا) را بر دوشش جابه‌جا می‌کرد، با نیشخندی پاسخ داد: «دارم اطرافم را نگاه می‌کنم ببینم میان این همه داماد، حوریه‌ای هم برای من و این داداشم باقی مانده یا نه!»

حسین نظری در حالی که از آنان دور می‌شد، گفت: «اگر دیر بجنبی به جای حوری، بعثی‌ها نصیبت می‌شوند.» گلولة خمپاره‌ای که سر کانال خورد، همه را وادار کرد تا سریع‌تر برای برگشتن آماده شوند.

منصور به برادرش غلامرضا نگاهی کرد و گفت: «من می‌روم پیش خوشدل، تو هم با عمو بهزاد و کرک‌آبادی زودتر حرکت کنید. من هم خودم را به شما می‌رسانم.»

نیروهای قدیمی واحد، هر چند که از این عقب‌نشینی ناراحت بودند، ولی برای آنکه به سایر نیروها روحیه بدهند، همان‌گونه که سعی می‌کردند میان آن‌همه آتش و گلوله راهی برای فرار از محاصرة عراقی ها پیدا کنند، با حالتی کنایه‌آمیز و طنز می‌خواندند:

«کربلا کربلا ما داشتیم می‌اومدیم

تانک‌های عراقی نذاشتن بیاییم

کربلا کربلا نصف راه برگشتیم

الان هم داریم جیم می‌شیم، در می‌ریم.»

منصور هنوز پیچ کانال را برای رسیدن به خوشدل رد نکرده بود که او را به همراه جهانبخش سلطانی دید که به سمتش می‌آیند. شرایط منطقه به صورتی بود که فرصت هیچ حرفی را باقی نگذاشته بود.

حرکت از روی پیکر شهدا که هر کدام‌شان دنیایی خاطره را در ذهن نیروها زنده می‌کرد، بزرگ‌ترین عذاب این عقب‌نشینی بود.

هر کس تا جایی که توان برایش باقی مانده بود، سعی می‌کرد با خود، مجروحی را به عقب ببرد.

تشنگی، گرسنگی و بی‌خوابی این چند روز گذشته، تمام قوای جسمی نیروها را تحلیل برده بود؛ به گونه‌ای که لباس هم در تن آنان سنگینی می‌کرد.

آب رها شده نیز زمین را به باتلاقی تبدیل کرده بود که برداشتن هر قدم، انرژی ده‌ها قدم را هدر می‌داد!

منصور از دور، غلامرضا را می‌دید و همین امر باعث می‌شد به سرعت قدم‌هایش اضافه کند تا به او برسد.

منصور از شدت موج انفجار و افتادن روی زمین، تمام بدنش درد می‌کرد. پس از فروکش گرد و خاک حاصل از انفجارهای اطراف او، با شنیدن صدای خس خسی، توجهش به سمت چپ جلب شد.

دستی به بدنش کشید. علی‌رغم درد، نه زخمی‌شده بود و نه جایی از بدنش شکسته بود.

به هر زحمتی بود، سینه‌خیز خود را به صاحب صدا رساند. خون، تمام صورتش را پوشانده بود؛ ترکش، درست گلوی او را نشانه گرفته و از دو ناحیه سوراخ کرده بود.

منصور با چفیه‌اش خون‌های صورت مجروح را پاک کرد، فهمید که «فراهانی» است. صورت او کاملاً کبود شده بود و راه تنفسش بند آمده بود.

منصور دستش را در گلوی بریده شده فراهانی فروبرد و لخته‌ای گوشت و خون را که منجر به بسته شدن شریان تنفسی فراهانی شده بود خارج کرد و بلافاصله با چفیه روی خرخرة گلوی او را بست.

فراهانی دیگر می‌توانست کمی نفس بکشد، ولی مشکل اصلی باقی مانده بود! آن هم بستن زخم گلوی او بود؛ زیرا اگر چفیه را شل می‌بست، جلوی خونریزی گرفته نمی‌شد و اگر سفت می‌بست، خود این امر باعث خفگی فراهانی می‌شد.

فکری به ذهن خسته منصور رسید؛ چفیه فراهانی را از دور گردنش باز کرد و آن را دو تکه کرد و هر کدام را درون حفرة گلوی او قرار داد و با چفیه خودش آرام روی آن را بست. اوضاع بحرانی‌تر از آن بود که بشود بیشتر آنجا ماند. باید هر طور بود خود را از حلقة محاصرة عراقی‌ها نجات می‌داد.

حس غریبی منصور را به برگشتن به سمت آن سه پیکر دعوت می‌کرد. منصور سرش را برگرداند و جنازه‌ها را نگاه کرد. چیز آشنایی ندید. دوباره خواست با فراهانی به راهشان ادامه دهد، ولی نمی‌توانست قدم از قدم بردارد.

همان حس غریب، او را به سمت آن سه جنازه می‌کشید. منصور، فراهانی را خطاب قرار داد و گفت: «تو اگر تونستی سعی کن جلوتر بروی، من هم چند دقیقه دیگر خودم را به بهت می‌رسانم.»

فراهانی با آنکه به سختی نفس می‌کشید، خود را بر روی زمین کشید و جلو رفت و منصور به سمت سه جنازه برگشت. درست بالای سه جنازه رسیده بود که چفیه سیاه رنگ روی یکی از جنازه‌ها توجه او را به خودش جلب کرد. انگار کسی او را از زیر آن چفیه سیاه رنگ صدا می‌زد!

منصور یادش آمد هنگام تقسیم چفیه، تنها کسی که در واحد ضد زره چفیه مشکی نصیبش شده بود، برادرش غلامرضا بود.

دیگر کنترل اعمال خودش را نداشت. به سرعت چفیه مشکی را از روی صورت جنازه کنار زد. چهرة خندان غلامرضا قدری او را آرام کرد و احساس کرد که او هنوز زنده است. دست انداخت دور گردن غلامرضا تا او را بلند کند،‌ دید ترکش به پشت سرش اصابت کرده و ترکش دیگر به کشالة رانش، را نشانه رفته است.

منصور حال عجیبی داشت]، نمی‌دانست چه کار کند! میان آن همه گلوله‌باران عراقی‌ها امکان ماندن و عزا گرفتن نبود. سعی کرد غلامرضا را روی دوش خود بگذارد و او را با خودش به عقب ببرد، ولی خستگی، گرسنگی و تشنگی برای او رمقی باقی نگذاشته بود؛ بخصوص آن که غلامرضا از او قوی هیکل‌تر هم بود.

به هر سختی‌ای که بود، غلامرضا را به دوش کشید. هنوز چند قدمی نرفته بود که انفجار گلوله‌ای در نزدیکی‌اش او را به زمین کوبید و غلامرضا که بر دوش او بود، با تمام وزنش بر روی او افتاد.

چاره‌ای نداشت. باید جنازه برادرش را همانجا می‌گذاشت و جان خود را در می‌برد، و گرنه او هم کشته می‌شد.

منصور با دوربین دیده بود، عراقی‌هایی که از پشت آنان را تعقیب می‌کنند، اصلاً اسیر نمی‌گیرند! سالم و مجروح را تیر خلاص می‌زدند!

منصور در بد مخمصه‌ای گیر افتاده بود. عراقی‌ها داشتند نزدیک می‌شدند. البته جای شکرش باقی بودکه به دلیل شکسته شدن سد و باتلاقی شدن منطقه، تانک‌های عراقی قدرت پیشروی نداشتند، و گرنه تا حالا او نیز تیر خلاص را خورده بود.

عراقی‌ها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. منصور باید هرچه سریع‌تر از آن مهلکه خارج می‌شد. پاهای غلامرضا را گرفت و همان‌گونه که چهار دست و پا خود را جلو می‌کشید، غلامرضا را هم به دنبال خودش روی زمین می‌کشید.

تمام حواس منصور به این بود که بتواند جنازة برادرش را به مادرش

تحویل دهد و بگوید برای نجات او هیچ کوتاهی نکرده است.

برداشت از: کتاب تخریب چی دوران

منبع: تا شهدا

اخبار بیشتر

آرشیو
نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه