نمی‌خواهم طعم هیچ غذایی زیر دندانم برود

چشمم که خورد گفتم الان است که بالا بیاورم. دلم آمد پیچ بخورد. نخورد.

به گزارش زرین نامه به نقل از مجله‌مهر؛ بیهوش بود. پیر و چروک. دراز به دراز افتاده بود روی تخت. به پهلوی راستش. سرش رو به دیوار بود. سرم را بردم پایین تر. بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. دستم را گذاشتم روی سرش. زانو زدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش. پیشانی‌اش و آخر سر دست‌هایش. زمخت بود و زبر. قبل از اینکه بلند شوم دوباره بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. اینقدر که مطمئن شوم تمام آن عطر مال خودم شده است.

من به رضاخان باج نداده‌ام. حالا به تو بدهم؟

هفت هشت سال قبل از آن روز، بزرگ‌دوستی اتفاقی توی اتوبوسی بین‌شهری کنارش نشسته بود. شاگرد راننده که پیرمرد را وسط راه سوار کرده بود آمده بود کرایه‌اش را بگیرد. زیاد گفته بود و پیرمرد اعتراض داشت. شاگرد گفته بود کرایه همینقدر می‌شود. بحث کرده بودند. اینقدر که شاگرد مجبور شود بقیه پولش را بدهد. پیرمرد پول را چپانده بود توی جیبش و گفته بود مرد ناحسابی من به رضاخان باج نداده‌ام. حالا به تو بدهم؟ راننده بلند بلند به خودش فحش می‌داده که غلط بکند دوباره بدبخت بیچاره سوار کند. بزرگ‌دوست ما از پیرمرد می‌پرسد داستان رضاخان و باج چه بود وسط دعوا؟ پیرمرد که دهان باز می‌کند تازه می‌فهمد این پیرمرد به قول راننده بدبخت بیچاره همان کسی‌ست که بارها در تاریخ معاصر نام او را خوانده و شنیده است.

اگر هر چهارچیز را داشتم ادعای امامت می‌کردم

گفته‌بود امیرالمومنین چهار چیز داشت که سه تای آن را من هم دارم و اگر چهارمی را هم داشتم ادعای امامت می‌کردم. چشمانش به اشک نشسته بود. امیرالمونین کجا و من کجا؟ پرسیده بودند کدام خصوصیات؟ جواب داده بود به شهوت بی اعتنا بود. والله من هم همین‌طور. او به ثروت دنیا توجه نداشت و والله من هم لحظه‌ای به آن توجه نکردم. او به قدرت دنیا اعتنا نکرد و والله من هم یک لحظه قدرت دنیا چشمم را نگرفته است. استغفاری کرده بود. با پشت دست اشکش را خشک کرده بود و ادامه داده بود اما او یک لحظه برای غیر خدا غضب نکرد و من اینطور نبوده و نیستم. دوباره گریسته بود.

از قیام مسجد گوهرشاد تا تدریس در دانشگاه الازهر

وقتی در 1314 علیه اجباری شدن کلاه شاپو و مقدمات کشف حجاب رضاخان سخنرانی می‌کرد دستگیر و زندانی‌اش می‌کنند. او را تحویل مقامات آستان قدس می دهند. آنها هم شیخ را در یکی از حجره‌های صحن رضوی زندانی می‌کنند. مردم می‌فهمند. می‌ریزند و زندانی را آزاد می‌کنند و قلم دوش به منبر مسجد گوهرشاد می‌رسانند. منبر شیخ کاری می‌کند که قیام مسجد گوهرشاد در تاریخ ایران بماند. ازدحام مردم اجازه دستگیری اش را نمی‌دهد و بعد فرار می‌کند. حتم دارد که ماموران دنبالش هستند. می‌رود سراغ همسرش و قانعش می‌کند که روی خوش در زندگی نخواهد دید. لااقل برای مدتی طولانی. خودش زنش را طلاق می‌دهد تا پاسوز او نشود. می‌خواهد که حلالش کند و فرار میکند به سمت افغانستان. ورود به افغانستان یعنی دستگیری و دستگیری یعنی شروع دوره زندان.

ده سال انفرادی و بعد بیست سال زندان و تبعید در سخت‌ترین شرایط. اول میانسالی زندانی و بعد سی سال اول پیری آزاد می‌شود. در این سی سال دندان‌هایش را کامل از دست می‌دهد. دویست و پنجاه هزار بیت شعر می‌گوید که چون چیزی برای نوشتن نداشته همه را حفظ می‌کند. سال سی‌ام وقتی تمام تنش را ساس نیش می‌زند به حضرت زهرا(س) توسل می‌کند. می‌گوید سی‌سال شکایت نکردم اما دیگر خسته شدم. شب، مادرش را خواب می‌بیند که مژده می‌دهد و اول صبح آزاد می‌شود. به ایران که راه نداشته. می‌رود مصر. به دلیل تسلطش بر عربی و فقه اهل سنت در الأزهر تدریس می‌کند و بعد جمال عبدالناصر او را رئیس بخش فارسی الشرق الاوسط می‌کند. زبان گویای مردم ایران می‌شود. بعد مصر به عراق می‌رود و در رادیوی عراق علیه پهلوی صحبت می‌کند.

من دندان نمی‌خواهم!

عالمی از بزرگان حوزه توصیه می‌کند دندان مصنوعی بگذارد. قبول نمی‌کند. روزی به دستور آن مرجع در اتاق را رویش قفل می‌کنند و دندان‌پزشک بالای سرش می‌برند که اندازه دهانش را بگیرد برای ساخت دندان. مرجع را قسم می‌دهد که رهایش کند. می‌گوید سالهاست طعم هیچ غذایی زیر دندانش نرفته و دیگر هم نمی‌خواهد آن را تجربه کند. دندان‌پزشک را برمی‌گردانند و تا آخر عمر به روال سابق نان و ماست می‌خورد و انگور. فقط همین. به ایران که برمی‌گردد هفتاد سالگی را رد کرده. مدتی در کمیته ضدخرابکاری زندانی‌اش می‌کنند. بعد آزادی شهر به شهر می‌گردد و برای مردم صحبت می‌کند. در دفاع هشت ساله کشور مقابل عراق کنار رزمنده‌ها می ماند. برایشان حرف می‌زند و با شیرین‌زبانی خاصش خستگی را از تنشان بیرون می‌کند. نه خانه و کاشانه‌ای دارد و نه همسر و فرزندی. اگر خانه دوست و آشنایی نبود زمین خدا فرشش بود. کفش‌هایش را می‌گذاشت زیر سرش و آسمان خدا رواندازش می‌شد.

حوصله دارم. دوست هم دارم اما فرصت نیست بیشتر بگویم. اینقدر خوش‌ذوق بوده که زندگی بیش از صدساله‌اش را خودش نوشته و چاپ کرده است. برای هرکس که دوست دارد بخواند. من می‌خواهم قصه خودم را بگویم.

شنا در عرض اروند؛ امداد در زلزله بم

زلزله بم که اتفاق می‌افتد می‌رود بم. برای کمک. زمینی . آن زمان چندسال بود که صدسالگی را رد کرده بود. با هواپیما سفر نمی‌کرد. میخندید و می‌گفت آدم عاقل پایش را جایی نمی‌گذارد که به زمین بند نیست. حجم فاجعه دلش را به درد می‌آورد. تیرآهنی که از دیوار فرو ریخته بیرون بود را نمی‌بیند و با پیشانی به آن می‌خورد. زمین می‌افتد و خونریزی مغزی می‌کند. می‌آورندش تهران. عملش می‌کنند اما دیگر سرپا نمی‌شود. برخلاف چندماه قبل نمی‌تواند با جوان‌ها توی استخر مسابقه شنا بدهد و برخلاف چندسال قبل برای رفتن به عراق نمی‌تواند عرض اروند را شنا ‌کند. حال شیخ خوب نیست. زندگی رهبر قیام مسجد گوهرشاد به سال آخر رسیده است.

بهلول قرن ما

حالا من داشتم می‌رفتم این آدم را ببینم. سال هشتاد و سه. در روزهای گرم مهرماه که گرمایش بیشتر شبیه تابستان بود. من بودم و پدر و مادرم و همکارشان و عکاسی که حجاب کاملی نداشت . ملاقاتی ما بهلول بود. شیخ محمد تقی بهلول. بزرگ مبارز تاریخ معاصر در مقابل یکی از قلدرترین حاکمان این سرزمین. وقتی در هفت سالگی بعد از حفظ قرآن و نهج‌البلاغه و تمام ادعیه معروف و غیرمعروف برای زن‌ها منبر می‌رفته و روضه می‌خوانده و بعد منبرش می‌نشسته به خاک بازی، می‌گفتند نه به این حرف‌های بالای منبرش و نه به این بازی‌های کودکانه. به خاطر همین تضاد از همان زمان به یاد بهلول مرد دانانی هم عصر امام صادق(ع) به همان اسم معروف می‌شود.

آدمهایی که دندان ندارند قیافه‌شان همیشه می‌خندد

کلاس اول دبیرستانم. از مدرسه غیبت کردم و مضطرب پشت درخانه‌ای هستم که می‌دانم پیرمرد خوابیده روی تخت اتاق انتهایی آن غیب می‌داند. طی‌الارضش گرچه همیشه توسط خودش انکار شده اما بارها و بارها اثبات شده و تقریبا تمام عمرش مبارزه با زبان روزه بوده است. مادرم آرامم می‌کند، گرچه خودش هم ناآرام است. داخل اتاق که می‌شویم میبینمش. نیمه بیهوش روی تخت دراز کشیده. سرک میکشم تا صورتش را ببینم. درست است. مثل همان عکس‌هایی‌ست که قبلا دیده بودم. صاحبخانه که شوهر نوه خواهر بهلول است شروع میکند به تعریف و من بدون توجه، پیرمرد روی تخت را نگاه می‌کنم فقط. بیدار می‌شود. بلندش می‌کند. می‌نشیند. می‌گوید دایی جان چطوری؟ صدایش را می‌شنوم. میگوید شکر. خوبم و می‌خندد. شاید هم نمی‌خندد اما آدم‌هایی که دندان ندارند قیافه‌شان خندان دیده می‌شود. می‌پرسد دایی جان می‌دانی چند نفر آمدند عیادت شما؟ بدون اینکه سرش را برگرداند و کسانی که در زاویه دیدش نیستند را ببیند جواب می‌دهد و دقیقا درست می‌گوید. انگار پشت سرش هم چشم دارد. دوباره بی‌حال می‌شود. صاحبخانه میگوید دایی جان قبل از خواب یک چیزی بگو. شعری بخوان. می‌خواند. با لهجه گنابادی:

دو روز و سه شب با مگس جنگ کنم / به روز سیم(سوم) یک مگس لنگ کنم

اینبار مطمئنم می‌خندد. صدای خنده‌اش را می‌شنوم. همه‌مان می‌خندیم . دایی‌جان را دراز می‌کند و می‌خوابد دوباره.

بوی مرد مرا برای نماز بیدار می‌کند

وقت رفتن است. بلند می‌شویم زحمت را کم کنیم. مادرم چادرش را می‌اندازد روی دست بهلول و آن را می‌بوسد. خانم عکاس که تحت تاثیر فضا موهایش را کامل کرده بود تو احساساتی می‌شود و می‌خواهد دستش را ببوسد. بهلول بیهوش است و صورتش رو به دیوار. ما را نمی‌بیند اما همین که صورت عکاس به دستش نزدیک می‌شود دستش تکان می‌خورد. عکاس دوباره همان کار را کرد. دوباره دست بهلول عقب رفت. باتعجب سرش را آورد بالا. صاحبخانه گفت: خانم دایی‌جان بیهوشند اما متوجه می‌شوند نامحرم است. خدا به ایشان عنایت دارد. اگر می‌خواهید مثل همین خانم چیزی روی دستش بیندازید و بعد ببوسید. عکاس با کمک چادر مادرم دستش را بوسید و با چشمان اشکی رفت کنار. نوبت من بود. رفتم جلو . خم شدم روی صورتش. انگار بالا آورده بود. چشمم که خورد گفتم الان است که من هم بالا بیاورم. دلم آمد پیچ بخورد. نخورد. سرم را بردم پایین تر. بوی خوشی می‌آمد. بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. دستم را گذاشتم روی سرش. زانو زدم. صورتش را بوسیدم. چشم‌هایش. پیشانی‌اش و آخر سر دست‌هایش. زمخت بود و زبر. قبل از اینکه بلند شوم دوباره بو کشیدم. دوباره و سه باره و چندباره. اینقدر که مطمئن شوم تمام آن عطر مال خودم شده است. کاش می‌شد آن بو را هم ضمیمه یادداشت کنم. دیگر برنگشتم مدرسه. تا عصر دماغم از آن بوی خوش پر بود. شب موقع خواب برای سلامتی‌اش دعا کردم. توی خواب دوباره بو پیچید توی دماغم. اینقدر قوی که از خواب بیدارم کرد. آمدم دوباره بخوابم که صدای اذان آمد. وقت نماز صبح بود. کسی باور کند یا نه بیش از یک ماه هرشب بوی بهلول بیدارم می‌کرد. دقیقا کمی مانده به وقت نماز. وقتی که بلندگوی مسجد محل روشن می‌شد تا اذان صبح را پخش کند.

هرپیرمرد درویش مسلک دلم را هوایی می‌کند

تمام آن دیدار چنددقیقه‌ای را در این دوازده سال بارها دوره کرده‌ام. لحظه‌ای که خبر فوتش را شنیدم گریه کردم. توی مدرسه عالی شهید مطهری و در مراسم تشییعش تکیه داده بودم به ستون و توی خودم رفته بودم. و وای از آن لحظه آخری که سر چهارراه سرچشمه تابوتش را از سر دست مردم گرفتند و گذاشتند توی آمبولانس. صدای گریه‌ام بلندتر شد. بهلول رفت گناباد تا در آنجا خاکش کنند و من هنوز روزی نیست که آن صورت چروک و لب‌های خندان روی دهان بی‌دندان را به یاد نیاورم. هنوز یادش که می‌افتم دوست دارم دوباره آن بو را بشنوم.هنوز عادت نکردم به هر بهانه ای توی دلم قربان صدقه‌اش نروم و هر پیرمرد درویش مسلک دستار بر سری را که ببینم دلم هوایش را نکند.

انتهای پیام/

نظرات
هنوز هیچ دیدگاهی ثبت نشده است اولین نظر را شما ثبت کنید
ثبت دیدگاه

ارسال دیدگاه