داستان های آموزنده از آیتالله مجتهدی تهرانی ( رحمَهُ الله )
زرین نامه: حضرت امیرالمۆمنین (ع) فرمودند : «واویلا، با من مکر میکنند و میدانند که من مکر ایشان را میفهمم و راههای مکر و حیله را بهتر از ایشان میشناسم، ولیکن چون میدانم که مال مکر و حیله و خدعه، آتش جهنم است، بر مکر ایشان صبر میکنم و آنچه را ایشان مرتکب میشوند، من مرتکب نمیگردم».
مکر و حیله، صفتی از صفات رذیله
صفتی از صفات رذیله متعلق به قوه عاقله، مکر و حیله کردن است، از این جهت، حضرت رسول اکرم(ص) فرمودند: «از ما نیست هر که مکر کند با مسلمی.» و جناب امیرالمۆمنین (ع) فرمودند: اگر نه این بودی که عاقبت مکر و خدعه آتش جهنم است، من از همه مردمان، مکّارتر بودم؛ و مکرر آن سرور آهی بلند میکشیدند و میفرمودند: «واویلا، با من مکر میکنند و میدانند که من مکر ایشان را میفهمم و راههای مکر و حیله را بهتر از ایشان میشناسم، ولیکن چون میدانم که مال مکر و حیله و خدعه، آتش جهنم است، بر مکر ایشان صبر میکنم و آنچه را ایشان مرتکب میشوند، من مرتکب نمیگردم». طریقه خلاصی از این صفت خبیثه آن است که متذکر بدی عاقبت آن گردد و تأمل کند که صاحب آن در آتش سوزان، همنشین شیطان است.
بلی، نبـــود ره نا امیـــدی
سیاهی را بــــود روز سپیدی
ز صد در، گر امیدت بر نیاید
به نومیدی جگر خوردن نشاید
غش در معامله نمونهای از مکر
بله اینهایی که غش در معامله میکنند. گندم نشان میدهند، اما جو میفروشند، این هم مکر است. آب به شیر میریزند، مکر است. یک سطل ماست، زیرش یک مزه دارد، وسطش یک مزه، رویش یک مزه. سه رقم ماست را قاطی میکند، به شما عوض یک ماست میدهد. اینها را دقت کنید. قرآن آیهای دارد: «و مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین» (1). بعضیها مکر میکنند و جزای این مکر به خودشان برمیگردد.
قدیمها یک نفر آب به شیر میریخت و به مردم میفروخت. پولها را جمع کرد، همه را اشرفی کرد (حالا میگویند بهار آزادی) و گذاشت در یك کیسه و با کشتی رفت مکه. کیسه را پهلوی خودش گذاشته بود که مبادا دزد ببرد. پر اشرفی بود. حواسش نبود که یک میمونی وارد کشتی شد، با دندانش این کیسه را گرفت و از نردبان کشتی رفت بالا روی طاق کشتی نشست. در کیسه را با دندانش باز کرد، یک دانه از اشرفیها را میریخت در آب، یکی را میریخت در دامن حاجی... یکی میریخت به آب، یکی میریخت به دامن حاجی ...تا کیسه تمام شد.
هرچه آب به شیر ریخته بود، میمون ریخت به آب. اینهایی که کلاه سر مشتری میگذارند و مکر میکنند، خیال نکنند که به جزای مکر خودشان نمیرسند. یک دفعه بچهاش، شب دل درد میگیرد و دو میلیون تومان باید به مریضخانه پول بدهد. مکر همین است دیگر! سرمردم کلاه میگذاری، سر خدا که نمیتوانی کلاه بگذاری.
ببری مال مســـــلمان، چو مالت ببـــرند
بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست؟
در حدیثی داریم: «اگر کسی مال خدا را ندهد، خمس ندهد، حق خدا را ندهد، ما کسانی را بر او مسلط میکنیم كه همان مقدار را از او بگیرد.» مثلاً یک مالیات برایش میآورند. اصلاً کاسبی ندارد، مالیات میآورند بیست میلیون تومان. کاسه و قوطیها همه خالیست. مأمور مالیات فکر کرده قوطیها پر است، صورت نوشته بیست میلیون. داد و بیداد راه میاندازد.
مال مردم را خورده حالا که میآیند مالش را میبرند، میگوید یک مسلمان نیست توی این دنیا؟ این چه جور اسلامی است؟! خب مال مردم را خوردی، حالا مال تو را خوردهاند.
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان ســر انگشت
تا تو که را کشتی تا کشته شــدی زار
آن کس که تو را کشت کی کشته شود زار
نمایش فیلمی از سِر خدا
یک روزی حضرت موسی کلیم(ع) برای مناجات به طور رفته بود، به خدا گفت: خدایا یک سِرّ از اسرارت را به من نشان بده. خدا فرمود: موسی، برو کنار فلان چشمه بنشین ببین چه میبینی. رفت نشست و دید یک سواری آمد. پیاده شد و یک آبی به سر و صورتش زد. یک کیسه پول داشت، یادش رفت ببرد، کیسه پول را گذاشت آنجا، سوار اسب شد و رفت.
یک بچهی ده یا پانزده ساله آمد و دید یک کیسه پول آنجاست. برداشت و رفت. حضرت موسی هم دارد تماشا میکند. از آن طرف، سواره یک دفعه یادش آمد که ای وای، من یک کیسه پول داشتم، یادم رفت بیاورم. برگشت دید یک پیرمرد نابینایی آنجاست. پسر نیست، ولی یک پیرمرد نابینایی آنجاست. گفت: پیرمرد این کیسه پول مرا ندیدی؟ گفت: نه. اظهار بی اطلاعی کرد. گفت من نابینا هستم. مال تو را برنداشتم. زد و با شمشیر پیرمرد را کشت. گفت: تو برداشتی من همین الآن رد شدم از اینجا کس دیگری نبوده.
حضرت موسی گفت: خدایا! این پیرمرد بی گناه کشته شد، اما پولها را آن بچه برد. قصه چیست؟ خطاب رسید که این سوار که پولهایش را جا گذاشت. یک موقع پدر این بچه برایش کار کرده و همان مقدار پول بابای این بچه را خورده بود، حالا این پول نصیب بچهاش شد. آن پیرمرد هم که دیدی کشته شد، یک موقع پدر این سوار را کشته بود و خود سوار هم نمیدانست که قاتل پدرش این است. اصلاً نمیدانست. خیال کرد پولها را برداشته؛ به هوای این که پولها را برداشته، او را کشت.
آنقدر گرم است بازار مکافات عمل بی دیده گر بینا بود هر روز روز محشر است
از هر دست بدهی، از همان دست پس میگیری
دنیا فیلم است. حالا ما نمیدانیم در پس پرده چیست؟ اینهایی که ظلم میکنند، خیال میکنی به جزای خودشان نمیرسند. همهشان به جزای خودشان میرسند. پس از خدا بخواهیم که ما ظلممان حتی به یک مورچه هم نرسد.
حاج میرزا جواد آقای تهرانی(استاد اخلاق) رفت سبزی خرید، (بهشت رضا قبرش است) میبرد خانه و میبیند كه پر مورچه است. میآورد پس میدهد. سبزی فروش میگوید: آقا، سبزیاش تازه است، چرا پس آوردید؟ فرمودند: آخر دیدم این مورچهها از خانه و زندگیشان دور شدهاند. این سبزیها مال اینجاست. مورچهها بروند سر خانه و زندگیشان. اینها خانه دارند، زندگی دارند، زن و بچه دارند. چند سال انبار توشه دارند. اینها ذخیره دارند برای زمستان. اینها در خانه من بمانند، رها میشوند. او آزارش به یک مورچه هم نمیرسید.
خداوند هیچ چپز به درد نخور نیافریده
حضرت داوود کنار یک دریا نشسته بود. یک کرمی در لجن بود. عرض کرد: خدایا این کرم چیست که خلق کردهای؟ به چه درد میخورد؟ خدا فرمود: این کرم همین الآن به ما میگفت این داوود را برای چه خلق کردی؟ چیزی که خدا خلق کرده باشد، به درد نخور نیست. هر چیزی به درد میخورد.
ارسال دیدگاه